حَنسا
حَنسا
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

پیش از نبرد

در ماه رجب سال ۶۰ هجری، که معاویه بن ابوسفیان هلاک شد، یزید بن معاویه نامه ای به حاکم مدینه، ولید بن عتبه، نوشت و به او دستور داد تا از اهالی مدینه مخصوصاً حسین بن علی (ع) بیعت بگیرد و به او گفت:( اگر از این کار سر باز زد گردنش را بزن و سرش را برای من بفرست.)
ولید، مروان بن حکم را احضار کرد. خواست با او درباره این قضیه مشورت بگیرد.
مروان گفت:( او قبول نمی‌کند ولی من اگر جای تو بودم گردنش را می زدم.)
ولید گفت :(کاش هرگز وجود نداشتم و به دنیا نمی آمدم.)
سپس کسی را به دنبال حسین(ع) فرستاد. حسین(ع) با سی نفر از مردان خانواده و دوستانش نزد ولید رفت.
ولید خبر مرگ معاویه را به حضرت داد و پس از آن بیعت یزید را بر ایشان عرضه کرد.
فرمود:( ای امیر! بیعت که پنهانی نمی شود! فردا که همه مردم را دعوت کردی، ما را هم دعوت کن.)
مروان گفت:( امیر! عذرش را مپذیر. او بیعت نکرده گردنش را بزن.)
حسین (ع) عصبانی شد و گفت:( وای بر تو پسر زرقاء( زن کبود چشم)! به گردن‌زدن من دستور دادی. دروغ گفتی و به خدا که رذالتت را آشکار کردی.)
سپس رو به ولید کرد و فرمود :(امیر! ما اهل بیت نبوت و معدن رسالتیم. آستان ما محل رفت و آمد فرشتگان است. خداوند با ما آغاز فرمود و با ما خاتمه خواهد بخشید. یزید مردی فاسق و شراب خوار است. او قاتل جانهای محرمه است و ابایی از گناه آشکارا ندارد. او شایستگی این جایگاه خلافت را ندارد. همچون منی با مثل او بیعت نمی کند.
تا صبح صبر می‌کنیم و شما هم تا صبح صبر کنید تا ببینیم کدام یک از ما بر خلافت و بیعت حق دارد.)
و از آنجا رفت.
مروان به ولید گفت:( به حرف من گوش ندادی!)
جواب داد:( وای بر تو مروان! با این مشورت، راه از دست دادن دین و دنیای مرا نشان دادی. به خدا قسم دوست ندارم فرمانروای سراسر دنیا باشم در حالی که حسین را کشته‌ام. به خدا قسم گمان نمی کنم خون حسین به گردن کسی باشد و خفیف المیزان خدا را ملاقات نکند، خداوند در روز قیامت به او نگاهی نخواهد انداخت، او را پاک نخواهد کرد و برایش از عذاب الیم است.)

صبح فرا رسید. حسین(ع) از خانه اش خارج شد تا اخبار را بشنود. مروان را دید و مروان گفت:( یا اباعبدالله! نصیحت مرا گوش کن که ارشاد شویم.)
حسین گفت:( چه نصیحتی؟ بگو تا بشنوم!)
گفت :(با امیرالمؤمنین، یزید، بیعت کن. خیر دین و دنیایت در همین است.)
حسین گفت:( انا لله و انا الیه راجعون. باید با اسلام خداحافظی کرد اگر یزید رهبر امت شود! از رسول خدا(ص) شنیدم که می فرمود:( خلافت بر آل ابی سفیان حرام است.))
سخن میان حسین(ع) و مروان طول کشید تا بدانجا که مروان عصبانی شد و با خشم بازگشت.
روز بعد، سوم شعبان سال شصت، حسین به سمت مکه رهسپار شد و شعبان، رمضان شوال، ذی‌القعده را در آنجا اقامت کرد.
عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبیر به محضر حضرت آمدند و از ایشان خواستند که منصرف شوند.
به آنها فرمود:( رسول الله(ص) مرا به این کار فرمان داده‌اند و من اجرایش کردم.)
ابن عباس خارج شد در حالی که می گفت:( واحسینا!)
عبدالله ابن عمر خدمت حضرت آمد و خواست ایشان را به صلح و سازش با گمراهان رهنمون و از جنگ و خونریزی بر حذر دارد.
به او فرمود:( یا ابا عبدالرحمن! آیا ندانستی که دنیا چقدر در نزد خدای متعال، پست و حقیر است؟  به اندازه ای که سر یحیی بن زکریا به زنازاد‌ه‌ای از زنازادگان بنی اسرائیل هدیه داده شد.
آیا ندانستی که بنی اسرائیل از سپیده دم تا طلوع خورشید، هفتاد نبی را به قتل می‌رساندند، سپس در بازارها چنان به خرید و فروش مشغول می‌شدند که گویی اتفاقی نیفتاده است. خداوند برای عذاب آنها شتاب نکرد، بلکه به آنها مهلت داد و بعد از آن عزیز مقتدر، آنها را به کیفر سختی دچار کرد.
از خدا بترس اباعبدالرحمان! دست از یاری من برندار.)

۵محرم١۴۴١

مقتلامام حسینترجمه
من فقط یه نقطه از خنساء کمتر دارم?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید