چند روز پیش یک جلسه مشاوره تحصیلی دو ساعت و نیم داشتم. دختری حدودا ۲۳ بود که مائده صدایش میزنم آمد و دلشورههایش در مورد کنکور و مهاجرت را بیرون ریخت. در لابلای حرفهایمان به نکته جالبی رسیدم که برایتان میگویم.
مائده میخواست تا چند سال آینده، مثلا تا ۲۸ سالگی مستقل باشد، در محیط حرفهای و قوی خوب کار کند، ماشین و خانه داشته باشد. در عین حال نگران بود که در ایران فرصتی برای پیشرفت نداشته باشد. به نظرش در این محیط استقلال از خانواده و روی پای خود ماندن تقریبا نشدنی است. افکار در ذهنش موج میزدند. بعد از کلی زحمت برای کنکور حالا گیج و سردرگم بود.
در اواخر گفتگو برای این که ذهنش منظم شود پیشنهاد کردم اهداف سالیانه داشته باشد. برای این که مطلب جابیافتد اهداف خودم را مثال زدم. من اهدافم را در پنج دسته خودشناسی، کسب و کار، ارتباط، عشق و زبان چیدهام. مائده از محتوای هر کدام پرسید که قرار است چطور شوند، اصلا عشق در یکسال چطور میشود یا ارتباط به چه چیزی مربوط میشود. فکرهای خودش را گفت. از داستانهایی که خوانده و حسهایی که از عشق سراغ دارد. اشتیاق زیادی نشان داد.
برای اهداف امسالم پنج درونمایه (theme) گذاشتهام. خودشناسی، کسب و کار، ارتباط، عشق و زبان. دورنمایی هم از هر کدام دارم که چه میخواهم و قرار است چه بشود. اول سال به یکی از دوستان گرم و سرد چشیده نشان دادم خیلی سرد و بیمیل سرسری گذشت. گفت معلوم نیست دقیقا چه میشوند و باید بهتر شوند. بازخور
دهای مشابهی از یکی دو دوست دیگر گرفتم. فکر کنم بیشتر سرگرم کار خودشان بودند.
قبلا در مورد درونمایههای امسال با چند نفر دیگه حرف زده بودم. هر چه سن بالاتر، توجه کمتر بود. دوستی گفته بود این برنامهریزی چندان کاربردی و عملی نیست چون جزئیات ندارد. من ابتدای سال گفتم میروم جلو و هر جایی لازم باشد قدم به قدم کشف میکنم. لازم نیست همه چیز از ابتدا مشهود و روشن باشند؛ با ابهام و ناپیدایی مانوسم. امنیت کمتری دارم؛ نگرانی و اضطراب بیشتری را تجربه خواهم کرد اما به نظرم ارزشش را دارد که عشق یا ارتباط را در برنامهام داشته باشم.
مائده به وضوح کمتر در مورد درونمایهها میدانست. میدیدم دریافتی از خودشناسی یا زبان ندارد. اما مشتاق بود بیشتر بفهمد. میدانست عشق هیجانانگیز و زیباست. به زندگی امید و عطش میدهد. انگیزه داشت بیشتر فکر کند.
سندارها چارچوبهایی برای خودشان تعریف میکنند؛ دیدن دنیا خارج از آن چارچوب، ناخوشایند است. هرچقدر دُگمتر و سُلبتر، چارچوبها محکمتر. جوانترها معیارهای مبهم و نرمی دارند. هنوز بعضی چیزها را تست نکردهاند. هیجان تجربه دارند.
سن که بالا میرود آدمها مفاهیم را کم کم تجربه میکنند. مفاهیمی مثل عشق، رابطه، خودشناسی، پیوند، نوآوری، ابراز خود، امید و مفاهیم دیگر را به شکلها و حالتهای مختلف درک میکنند. کم کم این تجربهها چارچوب جدیدی را شکل میدهند. فرض کنید کسی که عشق را با شکست و خیانت دیده حس دیگری به عشق پیدا میکند تا کسی که به عشق را تنی و مادی تجربه کرده باشد. آن دیگری عشق را در بروز خود و وفاداری لمس کرده. یکی دیگر تجربهای آرام و پیوسته از تنهایی داشته که با عشق عجین شده. این تجربههای زیسته مفهوم جدیدی از عشق را مختص خود ما پدید میآورند.
عشق چیست؟ خیانت؟ دوست داشتن بیقید؟ سکس؟ فداکاری؟ امید؟ پیوند عمیق؟ تجربه شما مشخص میکند چه تعریفی از عشق دارید!
یک جوان، کسی که کمتر سرد و گرم چشیده، مفاهیمش را از خانواده، حرفهای جامعه و کتابها میگیرد. برای او عشق لیلی و مجنون است؛ پیوند شیرین و فرهاد است. (راهروهای دادگاه خانواده نیست!) عشق ممکن است بیانی حماسی از شعر فردوسی باشد یا احساسات سرخورده فروغ. سن که بالا میرود آن مفاهیم انتزاعی با مثالها و اتفاقات برای هر کس معنایی میگیرد. عشق و خیلی چیزهای دیگر میشوند بخشی از خاطرات و زندگی ما میشوند. با شنیدن کلمه عشق، دوست داشتن، عطش، آغوش، محبت و از خودگذشتگی، بعضی اسمها و اتفاقات در روح و جان ما زنده میشوند. شاید کسی به طلاق فکر کند، آن دیگری به انتقام.
فرق جوان و آدمهای سندارتر همین جاست. برای جوانترها مفاهیم تازهتر، بکرتر و انتزاعیترند. آنها راحتتر خیالپزداری میکنند. امید دارند که این پتانسیل را زیباتر و غنیتر برآورده کنند. تجربه تازگیها را میکشد. برای سنین بالاتر عشق و مفاهیم دیگر میشود سرمایه فکری. این سرمایه میتواند کوچک باشد یا بزرگ.

وقتی کسی برای هیجان رابطه عاشقانه برقرار میکند، دارد از سرمایه فکریاش خرج میکند. هرچقدر بیبرنامه و هیجانیتر باشد، هزینهاش بیشتر میشود. این جوری یک مفهوم قشنگ زندگی از معنا تهی میشود. عکس این ماجرا هم امکانپذیر است. یعنی مفاهیم را غنیتر و زیباتر میکند. من به این کار میگویم سرمایهگذاری روی مفاهیم.
کسی که به اتفاقات فکر میکند و آنها را تحلیل میکند، در مورد عشق و سایر مفاهیم میخواند، میتواند نقاط را با هم وصل کند. یکی از دلایلی که کتاب میخوانم همین است. پادکست گوش میکنم. به هر دری میزنم تا مجموعهای از مفاهیم را بفهمم؛ تا یک قدم کوچک جلو بروم. باید تکههای تلخ و شیرین پازل را کنار هم چید تا به تصویر بزرگتر رسید. اما اگر به آن تصویر بزرگ برسم همه آن شکستها معنادار میشوند. چه پاداشی بهتر از این؟
دقیقا نمیدانم عشق و بقیه مفاهیم چطور باید باشد؛ فقط میدانم باید کار کنم. باید فکر کنم که بهتر این روابط و ارتباطات را بفهمم. فرهیختگی به این راحتیها، بدون فکر و تجربه بدست نمیآید.
بالا رفتن سن الزاما بد نیست. اگر اتفاقات و تجربیات را با مفاهیم انتزاعی ترکیب کنیم معجزهای اتفاق میافتد. مثل دانهای که در خاک میکاریم، توجه و صبر که ببیند بالنده میشود.
بالا رفتن سن از این بابت خوب است که اگر روی مفاهیم سرمایهگذاری کرده باشیم، الگوها و مفاهیم را بهتر درک میکنیم. میشود سندارتر شد و بازتر فکر کرد؛ به اهداف عمیقتری فکر کرد. بلندپروازی فقط برای جوانها نیست؛ کسی که ذره ذره بر وجودش سرمایهگذاری کرده میتواند به مفاهیم عمیقتر و غنیتر متصل شود.
مفاهیم و کلمات برای همه یکسان نیستند. برای بعضی خامند، برای بعضی تلخ و سوخته و برای بعضی جاندار و پرمغز. حیف است که از مفاهیمی دوستداشتنی مثل عشق، امید، فداکاری، دوستی و خیلی چیزهای دیگر تفاله بسازیم؛ یا تصوری کوچک و حقیر داشته باشیم. حیف است به جای این که نوری باشند در چشم، زخمی شوند بر روح.
این که چه مفاهیمی را در جانمان پرورش دهیم به خودمان بستگی دارد. به سرمایهگذاری روحی و عاطفی ما بستگی دارد. امیدوارم جانتان مزرعهای باشد پر از مفاهیم پرمغز، عمیق و زیبا. وقتی مشتمان پر باشد از تجربه و فکر، انگار عمر را تلف نکردهایم. احساس آرامش میدهد؛ احساس آزادی.