بوسه اول حس گنگ و مبهمی دارد چون نمیدانی قرار است چه حسی را تجربه کنی؛ شاید دستپاچلفتبازی دربیاوری و خراب شود جوری که ترجیح دهی رویش خاک بریزی و فراموشش کنی. من هم مثل خیلیها انتظارش را نداشتم تا این که خودش آمد؛ طبیعی و آرام. از بوسه اولم چندین سال است میگذرد اما هنوز خوب آن لحظه را بخاطر دارم. بگذارید برایتان بگویم.
بیست و خوردهای ساله بودم که با رابطهام با دختری گرم شد. حدود یک سال کجدار و مریز با هم دوست بودیم. با هم خوش بودیم اما بوسهای در کار نبود. بوسه اول به طرفین بستگی دارد؛ او اعتقاد داشت چیزهای خوب را باید برای بعد از ازدواج نگه داشت، قبل ازدواج باید سرسنگین بود و چارچوب داشت؛ حالا که این قانون مسخره از کجا سروکلهاش پیدا شده بود خدا میداند! جدا چرا آدم باید چنین لذتی را به بعد از ازدواج حواله کند؟ او که واقعا اعتقاد داشت. من که نتوانستم و نخواستم به وصال لب شیرین برسم. نصیب من همین بس که با کوه جزوات و درسهای دانشگاهی سرگرم باشم. بعد یکسال در آرامش از هم جدا شدیم. اگر احمق نبودم زودتر هم جدا میشدیم. فکر کنم حالا یک بچه چهار پنج ساله دارد.
اولین بوسهام در بیست و شش سالگی بود. حتما با خود میگویید چقدر دیر! هنوز هم حس خوبی به زمانش ندارم حتی میتوانست دیرتر هم باشد اگر آن اتفاقات پیش نمیآمد. آن سال مصاحبه دکتری چند دانشگاه قبول شده بودم. اگر تجربه حالا را داشتم اصلا شرکت نمیکردم؛ دریغ کسی راهنمایی نکرد و همه مصاحبهها را رفتم. در مصاحبه دانشگاه هنر، ۲۰ دقیقه آخر یک دختری سروکلهاش پیدا شد، تیز مصاحبه کرد و رفت. حرفی هم با هم زدیم، دقیق یادم نمیآید چه بود؛ حس خوشایند آشنایی داشتم اما نمیدانم چرا. تا خواستم شماره یا نشانی بگیرم رفته بود.
آن زمان من سرباز بودم. با لطایفالحیلی مرخصی یک روزهای جور کردم و رفتم همدان. برخلاف انتظار دوباره دیدمش؛ این بار با ترس و اطمینان جلو رفتم و قرار گذاشتیم با هم شهر را بگردیم. چهار پنج نفره بودیم ولی بقیه کنار کشیدند؛ دو نفره رفتیم گنج نامه، آرامگاه بابا طاهر عریان، بازار و حمام رفتیم. شب با آخرین سرویس به تهران برگشتیم. روز باشکوهی از خدمت سربازیام بود.
پادگان صفر یک عالی بود؛ هفتهای چند بار از پادگان میآمدم بیرون. تنها یک ربع با چهارراه ولیعصر فاصله داشتم. چند بار بیرون رفتیم. گفت یکبار یکجایی در یکی از فرومها با اسم ناشناس از من چیزی پرسیده بوده و خوب جواب داده بودم. از آن وقت به دیده تحسین و احترام به من نگاه میکرد چون واقعا به او کمک کرده بودم. البته من از هر نظر تجربهام کمتر از او بود، چند سال فرانسه درس خوانده بود؛ آن زمان هم در یکی از نهادهای مهم دولتی کار میکرد. ما چندین ساعت با هم حرف زدیم؛ یک مشکلی دیدش را گرفته بود، سعی کردیم با هم برطرفش کنیم.
همه اینها را گفتم تا حال و هوای رابطه دستتان بیاید. آن بوسه به پشتوانه این ارتباط و خاطرات معنای قشنگی پیدا کرد. یک هفته قبل از یلدا بود. با ماشینش مرا به ایستگاه مترو سبلان رساند. برای آن شب حرفی نداشتیم. آن لحظه داشتم حساب کتاب تاخیر پادگان را میکردم. قبل از پیاده شدن گفت: «حسن بیا نزدیک.» فکر کردم میخواهد چیزی نشان دهد یا سوالی دارد. ناگهان لبهایم را بوسید. چند ثانیه بعد رفته بود. جلوی ایستگاه سبلان، در آن هوای سرد هاج و واج ایستاده بودم. لبوفروش کسی را صدا میزد.
بیست شش ساله بودم. در ایستگاه مترو، با لباس سربازی داشتم خیره به دیوار نگاه میکردم. آن احساس غیرمنتظره و عجیب در عین حال خوشایند و لطیف چه بود؛ چه شد. من کجای این زندگی بودم. قطار آمد، مسافران پیاده شدند، عدهای رفتند. داشتم به زندگی فکر میکردم. قطار بعدی آمد و رفت. آن لحظه زندگی از همیشه زیباتر بود.
اینها را گفتم چون یکجایی در زندگی میایستی و به عقب نگاه میکنی. بیست و شش دیر بود اما آن حسی را که میخواستم داشت؛ چیزی که بعد از سالها هنوز دلم را گرم کند و حاضر باشم برای تو هم بگویم.