تنها لبه پرتگاه منتظر اتفاقی نشسته بودم که نمیآمد. چند بار خواستم سیگار کنت پاور نعنایی را روشن کنم اما باد سردِ دمدمیمزاجِ پاییز دست بردار نبود. انگار فهمیده بود این آخرین نخ سیگارم است و قرار است بیشترین کام را از آن بگیرم. دستانم با تن سفید سیگار بازی میکند. بوی سیگار نعنایی را دوست دارم؛ وقتی که در ریههایم میپیچد انگار انتقامم را از این دنیا میگیرم. فعلا که انگار دنیا سر ناسازگاری دارد و نمیگذارد آتش شعلهور شود.
بوی نعنا را دوست دارم. بچه که بودم کنار حیاط باغچهمان پر میشد از نعناهای وحشی. نعناهایی مثل همینها که در کوه رشد میکنند. مامان که از حیاط برمیگشت دستهایش را در همان حال و هوای بچگی بو میکردم. میخواستم بوی نعنا را ببوسم اما مامان دستانش را میکشید و در عوض سرم را میبوسید. بعد میرفت با آن نعناها چایی درست کند یا بخشکاند تا با گلپر و پونه قاطی کند. از وقتی او رفت سیگار نعنایی جایش را گرفت.
زیاد نمیکشیدم؛ فقط وقتهایی که لازم بود. مثلا وقتی که کارم حسابی سنگین میشد یا ملال زندگی فرسودهام میکرد میکشیدم. هفتهای، شاید هم دو هفتهای یکی دو بار سیگار لازم میشود. سیگارهای طعمدار را بیشتر دوست دارم؛ چند وقت پیش برای حفظ سلامتیام توتون درجه یک خریدم. یکبار توی بالکن اتاقم کشیدم که بابا از کوچه دید. عقل نکرد برود یک بسته آدامس اکالیپتوس بخرد و بیاید با هم حرف بزنیم. راهش را کشید و رفت و وانمود کرد چیزی ندیده؛ هیچوقت مرا ندید. حالا اگر پیشم بود بیشتر به او توجه میکردم.
دستانم تن نرم و سفید سیگار را نوازش میکنند. چشمهایم به جایی آن طرف دره خیره شدهاند اما در واقع به هیچ چیز فکر نمیکنم. از جلوی لبهایم ردش میکنم تا بیشتر حسش کنم. این همان سیگاری است که روشن نمیشود. میگذارم در پاکت؛ روی پاکت کنت پاور نوشته است: «ترک سیگار موجب سلامتی و افزایش طول عمر میشود.» وقتی لحظه از لحظه تکان نمیخورد سلامتی و طول عمر میخواهی برای سر قبرت؟ اگر زندگی دگمه پایانی داشت با کمال میل همین حالا فشار میدادم. پاکت سیگار را به دره پرت کردم. سریع بین ابرها گم شد.
در آن ارتفاع هیچ فریادرسی نیست. میترسم. از تنهایی، از دوست نداشتن، از کافی نبودن، از زندگی میترسم. من از زندگی بیمعنا و خاکستری میترسم. چرا صدای هیچ مرغی، جانوری در این دره نمیآید؟ نکند آنها هم از رویای من فرار کردهاند؟ ای کاش سیمرغی به کمک میآمد و ققنوسی از خاکستر برمیخواست. طبیعت بیرحم اما کاری به افسانه و آرزو ندارد. ناگهان چشمانم برق زد. از لبه پرتگاه بلند شدم و از خدا با جسارت تمام پرسیدم. «حالا که مرا آفریدهای نگاه کن فرزندِ شکستخوردهات را. نگاه کن که چطور نومیدانه در درگاه تو ناتوان از پا نشسته است.» در دلم حس کردم «حالا تنها نیستم، نیمی از مسئولیت با اوست.» به پهنای صورت اشک ریختم و آرام شدم.
