از خواب میپرم. خواب بدی میدیدم اما هر چه فکر میکنم چیزی یادم نمیآید. جوری که پریسا از خواب بیدار نشود آرام میروم دستشویی. معمولا یک چیزهایی از خواب یادم میماند اما این بار فرق دارد. اینقدر مضطربم که دلم نمیخواهد چیزی یادم بیاید. فکر کردن فایدهای ندارد. از دستشویی بلند میشوم.
سالها قبل این مدل آشفتگی را وقتی تجربه میکردم که با صدای سکس همسایهها یا همخانهایها از خواب میپریدم. محله سابقمان پر بود از خانههای کوچولو. برای همین بعضی صداها و بوها منتقل میشدند و باید با بزرگواری از کنارشان رد شد. حالا پدر مادر یک جوری رعایت میکردند که ما حس بد نگیریم؛ هنگام عشق و حالشان ما را میفرستادند دنبال نخود سیاه یا میرفتیم مهمانی. اما همه محله که در اختیار ما نبود.
در حال بچگی روی چیزی حساس نبودم و صداها ازین گوش میآمد از آن یکی میرفت. مثل صدای خروس یا جیرجیرک، همین قدر طبیعی و معمولی. حتی تایتانیک را هم که دیدم دوزاریم نیافتاد تا این که یکی از بچههای مدرسه روشنمان کرد که داستان از چه قرار است. زنگ تفریح جلوی دستشویی دور هم بساط کرده بودند و هر کس هر چیز بلد بود رو میکرد. هیچ وقت معلمها چیزی نگفتند. ما از همین بساطهای جلوی دستشویی راهممان را به بلوغ باز کردیم. من فکرهایم پیرامون ریاضی و علوم میچرخید اما آنها میخواستند شومبولشان را در هر سوراخی فروکنند. فضول و جاهل بودند؛ من گیج و کنجکاو. با این اوصاف من چندین سال بعد ماجرا را درک کردم.
چه خاطراتی! در همان تاریکی در یخچال را باز میکنم تا یک چیزی پیدا کنم. به تخممرغ و گوجهها نگاه میکنم اما ذهنم جای دیگریست. یک لیوان آب حالم را بهتر میکند. یکبار کنار یکی از مادیهای اصفهان که راه میرفتم، ساعت ۳ بعدازظهرِ یک روز قشنگ اردیبهشت، صدایی از یک کوچه آمد. دیوار خانه را آبشار طلایی پر کرده بود. لحظه قشنگی بود. اشعههای آفتاب از لابلای شاخ و برگ رد میشدند و توی آب میدرخشیدند. آب زلال و جاری؛ مثل همین آبی که در لیوان ریختم. مکث کردم. لابلای آبشار طلاییها پنجره کوچکی باز بود؛ پنجره بخار کرده مرا یاد تایتانیک انداخت. ناگهان دوزاریام کامل افتاد. به خاطر بلوغ هورمنهای سکس در مغزم بهتر واکنش نشان میدادند.
حسهای من در مورد عشق و حال، درهم برهم و عجیب بود. در لحظه ترکیبی از تنفر و حسادت تا عشق و شیفتگی را تجربه میکردم. کاملا در لحظه همه چیز تفسیر میشد و این مرا میترساند. این از جنس مسالههای ریاضی یا علوم دارای چارچوب و باحساب کتاب نبود. واکنشی انسانی بود. در خودم فرو رفته بودم و با کسی در مورد این معضل سخت حرفی نمیزدم برای همین چند باری که شب با صدای عشق و حال همسایهها بیدار شدم بینهایت مضطربم کرد. به هم میریختم.
حتی حالا هم که به گذشته فکر میکنم دلم میگیرد. من از محلهمان خوشم میآمد. از شیر مرغ تا جان آدمیزاد، همه چیزی اطرافمان پیدا میشد. از همه بهتر آن بچههای شر و بزن بهادر بودند. از همین چیزهاش خوشم میآمد. فکر کنم اگر کوچهها بازتر میشدند ما از هم دور میشدیم. شهرداریچیها نگران فاصله کوچهها بودند. میگفتند حداقل باید یک آمبولانس یا ماشین آتشنشانی به راحتی ازین کوچهها حرکت کند. زیاد بیربط نمیگفتند اما دغدغه من نبود.
من گاهی که میفهمیدم همسایهها قرمه سبزی دارند میرفتم یک کاسه برای خودم میگرفتم. مامان خوشش نمیآمد اما سخت نمیگرفت چون بقیه هم از ما یک چیزی میگرفتند. با دو قدم راه رفتن میشد فهمید کی چی پخته. برخلاف بوها، صداها گاها خوشایند نبودند.
بدترین بو بخاطر جمع شدن عاشقالها یا تریاک بود. من ازین بوها چندشم میشد اما نمیترسیدم. صدا کتک زدن دوستانم واقعا حس بدی داشت. یا وقتی که بابا مامانها دعوا داشتند. دعوا کردن یک جور، عشق و حالشان یک جور دیگر روی مخ میرفت. آن صداها بدترین خاطره آن وقتها بود.
دوباره یخچال را باز میکنم، دنبال یک میوه، شیرینی و چیز خوشمزه هستم. فقط میخواهم یک چیزی بخورم که حالم را عوض کند. نزدیکترین چیز، خیار، گوجه و کدو هستند. چند تا آلو برقانی میریزم توی آب تا صبح خیس بخورند. یواشکی توی کیف پریسا یک شکلات پیدا میکنم. اگر شیر قهوه درست کنم با شکلات عالی میشود. میشینم لب تراس و از خنکی سحر لذت میبرم. صدای جیک جیک پرندهها میآید. طبیعت دارد بیدار میشود. من این همهمه یواش پرندهها را دوست دارم.
روزنوشتها عموما موضوعاتی فیالبداهه و اتفاقی از روزمرههای زندگی هستند. یک جور تمرین نوشتنند. نوری میتابانند به سکانسهای معمولی زندگی ما. ازتان ممنونم که میخوانید :)