امروز مامان گردنبند خانوادگیمان را به من هدیه داد. صد حیف که دختری نداشت که جواهر بر گردنش بدرخشد؛ قرار نیست همه آرزوهای زندگی برآورده شوند. جعبه خاتم را پیش آورد و گفت: «این عتیقه خانوادگی ماست؛ میفهمی که چه میگویم؟ مراقبش باش. از مادرم به من رسید. انشالله تو هم ازدواج میکنی و به فرزندت میرسد. اگر هم بچه نداشتی زمانی که مناسب بود بده به حسین.»
آن گردنآویز طلایی چه ارزشی داشت که مامان را سراپا هوشیار و سرزنده کرده بود؟ حکایت از عشقی قدیمی است. بابابزگم سنگ آبی لاجوردیاش را در زمان جنگ جهانی اول از معدنی نزدیک فیروزکوه به اصفهان آورد. آن زمان که قحطی و ناآرامی بود از جان مایه میگذارد تا آقای تحویلیان، از جواهرسازان معروف اصفهان راضی میشود جواهر را بسازد. ده سال طول میکشد تا جواهر بر گردن مادربزرگم بدرخشد. بعد از این قصه، مامان با دقت در مورد لعاب، طرح جواهر و تعمیرکارهای آن حرف زد. از نگاهش معلوم بود از من انتظار زیادی دارد. دست مامان و گردنبند را گذاشتم روی قلبم و گفتم جای امنی برایش دارم چون دوستش دارم.
این گردنبند کامل نیست اما من زیباییاش را دوست دارم. چیزی که زیاد کامل باشد حس ماشینی میدهد. این جواهر را میدانم کسی برایش وقت گذاشته، انسانی با امید و حوصله تراشیده تا زیبا شود.
اشکالی ندارد اگر زوایا دقیق و کامل نیستند؛ این گردنبند مثل زندگی خودم است. اشتباهاتی دارد؛ فرصتهایی که از دست رفته. اینها ناراحتم میکند. اما اگر آن فرصتها را از دست نمیدادم که به این بلوغ نمیرسیدم.
به صورت داداشم که نگاه میکنم پر از خال است. حتی برای شوخی او را خال خالی صدا میزدم. اما در طی سالها حتی یکبار این خالها به چشمم نیامد. من این آدم را زیبا میدیدم چون بخشی از خاطرات و زندگیام بوده و هست. آن توجه و زمانی که با هم داشتیم به چهره و صورت معنا میداد؛ زیبایش میکرد.
این گردنبند هم همین جور است. میدانم کسی برایش وقت و توجه گذاشته؛ خاطرات خانوادگیمان را میبینم. میخواهم بیشتر از مامان در موردش بپرسم. پس با وجود نقصهایش آن را زیبا میبینم. امیدوارم بعد از من به دلداری هدیه برسد، دست به دست بچرخد، باز هم از مادر بر فرزند هدیه داده شود و جزئی از میراثشان شود. عشق و توجهی که به این گردبند داده میشود آن را زیباتر میکند.