ویرگول
ورودثبت نام
سید حسن اسلامی اردکانی
سید حسن اسلامی اردکانی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

«تو می‌تونی!»


جمعه تصمیم گرفتم حالا که موقتا از کوهنوردی محرومم، کمی دوچرخه‌سواری کنم. برنامه‌ام 50 دقیقه کامل رکاب زدن بود. نزدیک ظهر آرام شروع کردم به پا زدن. کمی که گذشت گرم شدم و عرق به تنم نشست. در حال حرکت بودم که فکر کردم از جنبه تاملی چه تفاوت‌های ظریفی بین دوچرخه‌سواری با دویدن یا کوهنوردی وجود دارد. در کوهنوردی یا دویدن تمرکز بیشتری بر خودمان داریم و فرصت تامل بیشتری پیدا می‌کنیم، اما در دوچرخه‌سواری کمتر امکان این کار وجود دارد. بخشی از توجه ما معطوف به بیرون است و اینکه مبادا به رهگذری آسیب بزنیم یا در مواجهه با دست‌اندازی زمین بخوریم. از آن بالاتر صدای خودروهایی که با سرعت از کنارم می‌گذشتند هم مانع تمرکز می‌شد و هم گاه هشداری بود به خطرناک بودن موقعیتم. در عین حال، لذت دوچرخه‌سواری از جنسی دیگر بود و عضلات متفاوتی از بدنم درگیر می‌شد. هر چه سرعت می‌گرفتم، باد خنک‌تری تجربه می‌کردم که از پوستم می‌گذشت و در بدنم جاری می‌شد. این لذت تا 20 دقیقه نخست ادامه داشت. اما به تدریج خستگی در پاها پدیدار شد و من بیشتر ساعتم را چک می‌کردم تا ببینم کی این 50 دقیقه تمام می‌شود. هر چه خسته‌تر می‌شدم، زمان هم کندتر می‌گذشت. پاهایم کرخت شده بود. با این حال گذشت و من به پایان برنامه‌ام نزدیک می‌شدم.


به آخرین سربالایی رسیدم که یکی، دو بار تجربه تلخی از آن داشتم. با این همه، فکر کردم که اگر چشمم از این سربالایی بترسد و منصرف شوم، دیگر نمی‌توانم این مسیر را در آینده بالا بروم. در نتیجه شروع کردم به رکاب زدن و بالا رفتن. داشتم به آخر سربالایی می‌رسیدم که واقعا خسته و درمانده شدم، دیگر پاهایم به اختیارم نبود و من درجا رکاب می‌زدم. در حال پا زدن به این فکر می‌کردم که یک کوچه فرعی پیدا کنم و مسیرم را عوض کنم که ناگهان کسی گفت: «تو می‌تونی!» برگشتم و دیدم آن سوی خیابان دو پسر بچه در حال بازی با یک دوچرخه هستند. یکی از آنها در حالی که به طرفم دستش را تکان می‌داد و می‌خندید این را گفته بود. چنان خنده‌ام گرفت که کل دردم را فراموش کردم. این جمله طنزمانند حالتی رهایی‌بخش داشت. یک لحظه از درد بدنم غافل شدم و حس کردم که جریانی از نیرو در بدنم جاری شد. با آنکه هیچ چیز عوض نشده بود، توانستم سربالایی را طی کنم و نفس‌نفس‌زنان به آن بالا برسم. یک لحظه یاد آگوستین افتادم که در پی نشانه‌ای می‌گشت و ناگهان دید که چند پسر بچه دارند بازی می‌کنند و یکی از آنها داد زد: «بردار و بخوان!» آن نشانه‌ای بود نیازمند تفسیر. اما پیام این پسر برایم روشن بود: «تو می‌توانی!»


گاه یک جمله خواسته یا ناخواسته مایه حرکت می‌شود و ما را از تنگنا نجات می‌دهد. حتی اگر این جمله از دهان یک پسربچه و از سر شوخی بیرون بیاید. هر چند این جمله حالت کلیشه‌ای دارد و برگردان «یو کن دو ایت» (You can do it!) است، اما در آن لحظه، با منحرف کردن ذهنم از دردی که می‌کشیدم، بی‌اغراق نقش کاتالیزور را داشت و توان نهفته مرا آزاد کرد یا آبرویم را به چالش کشید.



سید حسن اسلامی اردکانی

ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۹

instagram: @eslamiardakani

telegram: @hassan_eslami

http://www.hassaneslami.ir

رکاب سفیددوچرخهفلسفهورزش
professor of ethics and philosophy of religion (URD, Qom, Iran) www.hassaneslami.ir instagram.com/eslamiardakani t.me/hassan_eslami
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید