هستی سیف
هستی سیف
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

روز ۱


پرده اول

آفتاب می‌افتد روی صورتم. «وای...دیر شد.» گوشی را از زیر پتوی گلوله شده می‌کشم بیرون. ۸ صبح است...«قرار بود ۶ منو بیدار کنی» گوشی را طوری تکان می‌دهم انگار یقه اش را گرفته‌ام و دارم بازخواستش می‌کنم. بدو بدو می‌روم سمت آشپزخانه تا قبل از رفتن اعتیادم را درمان کنم. راه بین دستشویی تا آشپزخانه برایم شبیه صفا و مروه شده، بیهوده می‌روم و می‌آیم و هیچ چیزی سامان نمی‌گیرد. سوت کتری حواسم را سر جایش می‌آورد. «دیر شده هستی، بجنب»

قهوه را سرپایی سر می‌کشم و می‌زنم بیرون. هوا هنوز بوی علف تازه می‌دهد. تاکسی را با دست نگه می‌دارم: «می‌شه بگازید لطفاً» راننده کامل به سمتم برمی‌گردد: «جان؟! » قیافه‌اش شبیه علامت سوالی سبیلو است. با لبخندی کم‌جان می‌گویم: «گاز بدید. دیرم شده. مرسی.» می‌خندد. حس می‌کنم توی سرش دارد از همان ناسزاهایی نثارم می‌کند که فردوسی هر از چندی حواله‌ دیگران می‌کرده.

سر کوچه پیاده می‌شوم و می‌دوم. «دیر شده هستی، بجنب.» بالاخره می‌رسم. قرار است دوباره بنویسم و حالم خوب است. سه چهار ساعتی گوش می‌دهم، حرف می‌زنم، خیال می‌کنم و بعد همه چیز تمام می‌شود. دوباره باید بدوم تا برسم به بچه‌ها. برسم به خانه، به زندگی، به بچه‌ها...امان از این بچه‌ها.

پرده دوم

به خانه رسیدم، غذا خوردم و نمی‌دانم کی از خستگی خوابم برد. با هول بیدار می‌شوم. دوباره بین لایه‌های پتو به دنبال گوشی تلفن گمشده‌ام می‌گردم. ۳ ظهر است...«مگه من برای ۲ و نیم تورو روی زنگ نگذاشته بودم؟» زورم تنها به این گوشی تلفن بخت برگشته می‌رسد. «دیر شده هستی، بجنب.» اولین چیزهایی که دم دستم هست را می‌پوشم و خودم را پرت می‌کنم در تاکسی. صدا می‌خواند: «آسمون به اون گپی، گوشش نوشته...» و من توی ذهنم سعی می‌کنم «آسمون به اون گپی...» را با پنج لحن متفاوت تکرار کنم.

سر وقت می‌رسم. هنوز نفسم جا نیامده که یکی می‌گوید «تو نقش زن عصبانی رو بازی کن» و منِ از همه جا بی‌خبر سعی‌ می‌کنم ذهنم را جمع و جور کنم و ببینم باید سر چه کسی داد بزنم و چطور خشمم را نشان دهم. باید چاق باشم، بی‌رحم باشم، زشت باشم...و داد بزنم. نفسم را چاق‌ می‌کنم تا آماده شوم که مربی سیخونکم می‌زند «دیر شده هستی، بجنب.» و من برای چندمین بار سعی می‌کنم خودم را بجنبانم.

عصبانی می‌شوم، دست‌هایم سِر می‌شوند، قلبم به تپش می‌افتد. یادم می‌افتد به دیروز. به زمانی که دوست داشتم فریاد بزنم: «من ریدم به همشون. به جد و آبادشون. نباید بذاری اینطوری باهات رفتار کنن...» و با حرص و بغض کلمات را ادا می کنم. وسط داد زدنم وقتمان تمام می‌شود. می‌گویم: «نمی‌شه بیشتر بمونیم.» که مربی با بی‌حوصلگی زمزمه می‌کند «الانم دیر شده. وقت نداریم.»

به ساعتم نگاه می‌کنم. ۶ و ربع است. تا ۷ باید به جایی می‌بودم که قرار بود جمع شویم. «دیر شده هستی، بجنب.»

پرده سوم

ساعت ۱۱ است. کلید را در قفل می‌چرخانم. بچه‌ها با همان چشم‌های کنجکاو همیشگی منتظرم هستند. «سلام مادر. خوبی؟ بیایید ببینم. امروز تنهایی چکار کردید؟» هر دو را در آغوش می‌کشم و آن‌ها هم برای ابراز خرسندی، دم‌هایشان را در هوا تکان می‌دهند.

ساعت ۱۲ شده. زل زده‌ام به چراغ سالن. پس کی قرار است چراغ فهمیده‌ای داشته باشم که با دستور «عزیزم، دیگه وقت خوابه.» خاموش شود؟ پشتم را به چراغ می‌کنم و پتو را تا گردنم بالا می‌کشم. در سرم صدایی می‌گوید: «یک روز دیگه هم از زمان شکست خوردی. نه؟»

روزمره‌نویسیسایهروشننقش زن
هستی هستم. فیزیک می خوندم اما این روزها درگیر آدم‌هام و سعی می‌کنم دنیاشون رو ببینم و بعد در موردش بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید