هستی سیف
هستی سیف
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

روز ۳

کوه‌های ورزقان
کوه‌های ورزقان


پرده اول

۲ روز پیش که قصد کردم روزمره بنویسم، هرگز فکرش را نمی‌کردم که یکی از وقایع مهم تاریخ معاصر در ۳۰ روزی که پیش‌رو دارم، اتفاق بیفتد و من هم آن را وسط خاطرات عادی صد من یک غازم جا بدهم. همه‌اش یک نصف روز طول کشید. جریان از این قرار بود که... نه، بگذارید داستان را از اول تعریف کنم.

یک روز عادی بود...حالا که خوب فکر می‌کنم، می‌بینم اصلاً هم عادی‌ نبود. صبح را با دیدن کفتر کوکویی که در آشپزخانه گیر افتاده بود، شروع کردم. طفلکی می‌خواست از باقی‌مانده غذای دیشب، خودش را سیر کند که سر رسیدم و بینوا را ترساندم. آن ابله هم تا بخواهم پنجره را کامل باز کنم، چند باری سر خودش را توی شیشه کوبید. باران پَر بود که روی سرم می‌ریخت تا بالاخره توانستم راهی‌اش کنم برود.

پرده دوم

همانطور که دست‌هایم را ستون چانه‌ام کرده‌ بودم، به ساعتم نگاه کردم: ۴:۱۰. گفتند بالگردی دچار سانحه شده. اتفاق جدیدی نبود، به خبر سقوط عادت داشتم. گفتند سرنشینان بالگرد رفته بودند یک سد افتتاح کنند. گوش‌هایم تیز شد. گفتند رئیس جهورِ وقت هم در بالگرد بوده. سرم را برگرداندم. چشمانم گشاد شد، زل زدم به دست‌هایم. گوشی را برداشتم و شروع کردم به جستجو. گویا واقعأ اتفاق افتاده بود. راست و دروغش هنوز معلوم نبود.

هر جایی یک چیزی نوشته بودند. یکی گفته بود با خلبان تماس گرفته‌اند و در راه برگشت هستند. یکی دیگر ذکر کرده بود در مه گیر افتاده‌اند و به زودی خبرهای جدید به دستشان خواهد رسید. آن یکی به عرض رسانده بود سقوط کرده‌اند و یکی هم نوشته بود عملیات تروریستی در کار است.

(اگر ۵ سال پیش بود قطعاً می‌ترسیدم...حداقل از احتمال آخری که اینجا نوشتم، می‌ترسیدم. اما الان سال ۱۴۰۳ است و در این پنج سال عجایب چندگانه‌ای را تجربه کرده‌ایم که دیگر از چنین خبری جا نمی‌خوریم.)

دور هم نشسته بودیم، احتمالات را بالا و پایین می‌کردیم و فیلم‌های گروه امداد را می‌دیدیم. فیلم‌های خبری شبیه یک عده سمور را نشان می‌داد که در سرزمین نارنیا، دنبال ملکه برفی می‌گشتند. من اما خیالم پی این بود که جنگل چقدر می‌تواند زیبا باشد، آن هم در مه و برف.

پرده سوم

خبر تایید شد. بالگرد سقوط کرده. همگی در جا سوخته‌اند. اجساد را یافته‌اند. پرچم‌های سیاه به جای بیرق‌های رنگارنگ بالا رفته‌اند؛ ولی حال مردم تغییر محسوسی نداشته. انگار آب از آب تکان نخورده! همسایه همچنان دارد زباله‌اش را از طبقه ۲ پرت می‌کند پایین، آقای موتورسوار بلندبلند با تلفن حرف می‌زند، خانم پیاده‌ دست دختر خردسالش، که به پهنای صورت گریه می‌کند را می‌کشد و من هم توی سرم مدام از خود سوال‌های ناجور می‌پرسم.

گفتم من... اگر از احوال من در این روز بپرسید باید بگویم خوبم. ملالی نیست جز دوری شمای دوست. می‌روم، می‌آیم، کار می‌کنم، یاد می‌گیرم، درس می‌دهم... انگار حتی حال و روز من هم همان است که بود. خلاصه مراقب خودتان باشید. این روزها همه سقوط می‌کنند.

تاریخ معاصرروزمره‌نویسیسقوط
هستی هستم. فیزیک می خوندم اما این روزها درگیر آدم‌هام و سعی می‌کنم دنیاشون رو ببینم و بعد در موردش بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید