هستی سیف
هستی سیف
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

روز ۵

بادمجان
بادمجان

پرده اول

وقتی شروع کردم به نوشتن فکر می‌کردم «تا روز ۴ می‌نویسم و ولش می‌کنم». بخاطر همین به خودم گفتم مجبوری ۳۰ روز بنویسی. همه جا هم اعلام کردم که قرار است ۳۰ روز متوالی بنویسم - حتی بقال محل هم خبر دارد که می‌نویسم (خنده شیطنت‌آمیز) - تا اگر وا دادم، شما یقه‌ام را بچسبید و بازخواستم کنید. امروز که ۱/۶ آغازین را پشت سر گذاشته‌ام، حس می‌کنم شاخ غول را شکسته‌ام. آی نفس‌کِش... و این حرف‌ها.


پرده دوم

این داستان: روز پر ماجرا.

جنازه آن بخت برگشته‌ها که سقوط کرده بودند، آن جزقاله‌ها، آن مهره‌های سوخته را امروز آوردند. گفته‌اند فردا هم تعطیل است. ۵ روز عزای عمومی و فقط ۱ روز تعطیلی! گفته‌اند «مَشی» متوفا بوده. قربانش بشوم که حتی در مرگش هم از بادمجان بی‌خاصیت‌تر بود.

اگر غر غر را کنار بگذارم، امروز بدی نبود. در محل کارمان دور هم جمع شدیم و به بهانه‌ای نه چندان بی‌ربط، حرف‌های باربط تحویل هم دادیم. مثلاً قرار بود نوشتن را تمرین کنیم اما جلسه بیشتر شبیه گروه درمانی بود.از همان‌ها که با «هستی هستم، یک معتاد» شروع می‌شود. (خنده عصبی) نوبت هر کس که می‌شد، حرف، یا بهتر بگویم، گلایه اش را که به دقت در زرورقی خوشرنگ پیچیده بود، خیلی شیک برایمان می‌خواند و ما هم برایش دست می‌زدیم. خلاصه که کلی خودمان را تکاندیم و سبک شدیم.

بقیه روز هم خودم را در دفتر حبس کردم تا مشق‌ بنویسم. مثل بچه‌های تنبل، تند تند می‌نوشتم، پاک می‌کردم و دوباره می‌نوشتم. نامه گالیله جان را تمام کردم. اگر خدا بیامرز زنده بود، احتمالاً با خواندن نامه سری تکان می‌داد و می‌فرستاد پی‌ام. البته که من هم ناز می‌کردم و می‌گفتم «من ۳ روزه نامه رو فرستادم. تو الان دیدی؟! این همه وقت چیکار می‌کردی؟ نکنه داشتی به نقشه تلسکوپ جدیدت فکر می‌کردی؟ هان؟» و نمی‌رفتم و بعد در خلوت خودم شیون می‌کردم و اشک می‌ریختم و بلند داد می‌زدم «غلط کردم. یه بار دیگه پیام بده. فقط یه بار» (خنده از ته دل)


پرده سوم

قرار بود با عمه و عمو و ناهید خانم و عباس آقا و سگ و سوتک برویم شمال. برنامه جذابی نبود ولی بهتر از هیچی بود...که گفتند ماشین شوهر عمه خراب شده. درست می‌شود؟ نه. چاره دیگری داریم؟ نه. مسافرت کنسل است؟ بله. برای دومین بار در یک روز صدقه سر بادمجان رفتم و آه بلندی کشیدم.

اگر بخواهم مثل آدم حسابی‌ها ره توشه‌ای از امروز بردارم و با شما به اشتراک بگذارم، قطعاً گرامیداشت منزلت بادمجان، خادم بی‌ریای خلق است، که اسمش بد در رفته. در هنگامه گرانی و بی‌معرفتی گوشت و مرغ، هم اوست که شما را سیر می‌کند. یا هر چیزی ترکیب می‌شود و هر بار طعم جدیدی از خود ارائه می‌دهد. آیا رواست به این نازنین بگوییم بی‌خاصیت؟ اگر بادمجان بی‌خاصیت است، پس بقیه چه هستند؟


نامهنوشتنروزمره نویسیبادمجانهستی نَبِشت
هستی هستم. فیزیک می خوندم اما این روزها درگیر آدم‌هام و سعی می‌کنم دنیاشون رو ببینم و بعد در موردش بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید