وقتى جكسون به كوکا گفته بود كه اگر جرئت دارد او را در آن مكان خشك و حال به هم زن رها كند،منظورش به معنى واقعى كلمه همين نبود.او آرزو ميكرد كه اى كاش كلا اين حرف را نزده بود،چونكه لعنت،كوير واقعا گرم بود.گرما كه كاملا او را در بر گرفته بود،مثل پتوى غول آسايى بود كه او توان پس زدنش را از روی خود ندارد.طنابى كه دستهايش را بسته بود به طور دردناكى پوست مچ دستش را ميخراشيد،كه با ناديده گرفتن جاذبه كه تلاش ميكرد با هر قدمش او را زمين بزند به خودى خود چيز وحشتناكى بود.سرش با تمام خونى كه در آن حركت ميكرد تير ميكشيد(حداقل هنوز ميتوانست عمودى باشد،بياييد خوش بين باشيم) ودهانش دوبرابر خود كوير خشك بود.مطمئن بود كه هرگز به اين مدت بيرون نبوده،ولى در هر حال،مثل يك معجزه بود كه هنوز بیهوش نشده بود.احساس ميكرد رنگ ها در اطرافش ذوب ميشود(يا به صورت واقع بينانه،در داخل مغزش.)
در بخش مثبت قضيه،ميتوانست هركجا كه خواست بميرد،به غير از اين،ممكن بود هركجا از زمين را كه بكند به زمرد و الماس برسد و در عرض یک ماه به تاجر بزرگ زمرد و الماس تبدیل شود(داريم درباره روشهاى به سرعت پولدار شدن صحبت ميكنيم)چون دلیل شهرت این کویر هم همین بود و سوما،ميتوانست هرچقدر ميخواهد آزادانه به كوكا فحش بدهد،هرچند اين باعث بهتر شدن قضيه نميشد.
به هر حال،اگر با همكارى با كوكای لعنتی موافقت نميكرد احتمالا كوكا براى هميشه او را آنجا نگه ميداشت.اما او كه با كوكاى احمق همكارى نميكرد،ميكرد؟نه.خفه شو.به هيچ وجه.(هرچند كه گرما داشت وسوسه اش ميكرد)اصلا سه ساعت بود داشت درباره چه چرت و پرت هايى با خود هذيان ميگفت؟
جكسون با زبانش لب هايش را خيس كرد(كه هيچ فايده اى نداشت)و چشمهای خسته و نیمه بازش را که وزن آنها دوبرابر وزن سابقشان بود بلند کرد و به کویر بی انتها دوخت.با خودش فکر کرد که چقدر در این لحظه الماس و زمرد به نظرش بی مصرف میرسند...آب چندین برابر آنها ارزش داشت.ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و افتاد."لعنتی!" با صورت زمین خورد و شن داغ را در بینی و دهانش حس کرد.به سختی نشست و شن را بیرون تف کرد.به شی منفوری که باعث افتادن او شده بود خیره شد.زمرد.اصلا برایش اهمیت نداشت.باید آب میخورد.آب.نتوانست بايستد.چشمهايش را بست.فقط ميخواست بميرد.
صدای بلندی گوشش را پر کرد.رویش را برگرداند.
ماشین لیموزین کوکا روبه روی او متوقف شد و کوکا با عینک آفتابی از آن پایین پرید "جکسووووووووووووون!برات آب آوردم!"
و بطری آب را به سمت او پرتاب کرد.جکسون بطری را از توی هوا قاپید و با ولع آب خورد.بقیه آب را توی صورت خودش خالی کرد.رویش را به سمت کوکا کرد."کوکااااااا!تو اینجاییییی!"
_جکسووووون!خوشحالم که میبینمت!
+کوکاااااا...دقیقا چی میخوای ها؟!اومدی چه غلطى كنى؟!
_حدس بزن چی شده؟!تو قبول شدی!حالا میتونی به من بپیوندی!
+من به هییییچ غلطی که تو باهاش مرتبط باشی نمیپیوندم.
کوکا با لحنی شوخ طبع سر تکان داد"چرااااا می پیوندییییی!"
جکسون سرش را به معنای منفی تکان داد"نننهههههه نمی پیوندم!"
کوکا جلو رفت و دست هایش را از هم باز کرد"اوه بیبی!خیلی دلم برات تنگ شده بوووود.امشب شام میبرمت بیرون."
جکسون ناگهان حالتى خوشحال به خود گرفت:"خب پس اگه اينطوره ميام."
كوكا با نيش باز به او خيره شد و گفت:"خب پس ميپيوندى؟"
جكسون او را پس زد"آره.نقشه هاى خوبى دارم برات."
كوكا به او زل زد"چرت و پرت نگو!تو هيچكارى نميتونى بكنى."
+البته كه ميتونم.ببينم اگه بپيوندم منو جانشينت اعلام ميكنى؟
_هاه…خيلى خب،باشه.اما فكر هاى مزخرف نكن…
+نميكنم.قول ميدم.ولى تعهد بده كه منو جانشينت ميكنى.
كوكا به او زل زد"مثلا چيكار كنم؟جانشين شدى ديگه."
+نه.روى يه برگه بنويس و امضا كن.نميخوام بزنى زيرش.
كوكا آه كشيد و توى ليموزينش رفت و دو ثانيه بعد با كاغذى برگشت"بيا.راضى شدى؟اسمتو هم نوشتم و امضا هم كردم."
جكسون چشمهايش را باريك كرد."اينطورى نميبينم.دستام رو باز كن بده خودم بخونم."
كوكا غر زد و طناب دستهاى او را باز كرد.جكسون كاغذ را گرفت و با دقت آنرا خواند."خب.عالى شد.تبريك ميگم.تو نقشم بهم كمك كردى"جكسون كاغذ را توى جيبش چپاند و پوزخند زد.
كوكا با اخم گفت:"ميخواى چيكار كنى؟فكر احمقانه به سرت نزنه ها…"
+مثلا اينكه سر شام امشب با كارد بكشمت و بجات رئيس بشم چون بصورت قانونى جانشينتم؟
كوكا جا خورد"صبر كن…چى؟!توكه واقعا اينكارو نميكنى نه؟!"
جكسون نيشخند زد"چرا.ميكنم."
كوكا زبانش را در آورد"هه…منم باور كردم.اصلا ميدونى…همون بهتر كه بذارم تا ابد اينجا بمونى."
و چرخيد تا دوباره سوار ليموزين شود كه جسكون از پشت او را بغل كرد"اوه…كوكا.بذار بهت بپيوندم!"
_خفه شو جك جك.شوخى احمقانه اى بود و من صلاح ميدونم تو اينجا بمونى.
+عااااه…بس كن كوك.بذار بهت بپيوندم.
_خفه شو.تو همينجا ميمونى.بايد بذارم بميرى.ازت خوشم نمياد.
+من هم عاشقتم.بذار بهت بپيوندم.
_جكسون…اين مسخره بازيو تموم كن.چى ميخواى ديگه؟به خواستت رسيدى.ميتونى بهم نپيوندى و در ازاش اينجا بمونى…
+كوكا…صبر كن.
جكسون خم شد و زمردى را برداشت"ببين!اگه الان از اينجا برى اينارو از دست ميدى.اما اگه منو هم با خودت ببرى ميتونم تو آوردن اينا كمكت كنم."
كوكا آه كشيد و زمرد را از دست او گرفت و توى ليموزين انداخت."اينا براى من كه پولم ميرسه كل جهان رو بخرم بى مصرفه،اما حالا كه اصرار ميكنى،يدونه كافيه.خدافز."جكسون يك الماس را توى ليموزين انداخت"نه نيست!ميدونى…اينطورى تو خوشبخت ميشى!چطورى ميتونى همينطورى به بختت لگد بزنى ها؟" كوكا با شك به او نگاه كرد"چى تو مغز كوچيكت ميگذره؟"
جكسون با صورتى مظلوم شانه بالا انداخت"من؟!هيچى!دارم سعى ميكنم كمكت كنم."
بعد ناگهان سرش را متحير به سمت كوير برگرداند"صبر كن ببينم!!!من نميدونستم اينجا زمرد تراشيده شده به شكل انسان هم داره!!!به نظرت كى ساختنش؟"كوكا با اخم پايين پريد"كو؟من كه…"قبل از اينكه حرفش تمام شود جكسون برايش زير پايى گرفت و كوكا با سر زمين خورد.جكسون قهقهه زنان داخل ليموزين رفت "ايناها!همينجاست.بهش ميگن كوكا.تو اندازه ى همون زمرد ها بى مصرفى.جات پيش هموناست.خب ديگه،من بايد برم جاتو بگيرم،فعلا باى!"و قبل از اينكه كوكا فرصت كند بايستد و به سمت ليموزينش برود،جكسون در را بست و گاز داد و دور شد.
كوكا به كوير بى انتها نگاه كرد.
پ.ن:من شيپ ميكنم اين دوتارو?