من آدم پایبندی نیستم. یه مدت اصلا نمیدونستم اینو. از دو یا سه سال پیش فهمیدمش.
من نمیتونم به یه چیز خاص متعهد باشم. نمیتونم یه کار ثابت رو تا ابد انجام بدم. باید عوضش کنم، باید یکمی بزرگتر بشه و شکلش خرده خرده تغییر کنه. اگه نکنه، زنده نمیمونم.
از اول یادم میاد که تو دفترم داستان مینوشتم. گیر داده بودم بهش. ولش نمیکردم. بعد شروع کردم به کشیدن شخصیت هایی که ساخته بودم. مثل قطاری که ریل عوض کرده باشه، افتادم روی دورش. بعد...متوجه شدم دلم میخواد بعضی از این داستانا رو نشر بدم. گیر کردم به ویرگول. کل وقتمو گذاشتم روش. برای یه سری از متنایی که تو ویرگول مینوشتم، داستان ترجمه میکردم. این یکی بیشتر طول کشید تا بیفتم روی دورش. یکی از طولانی ترین چیزایی بود که موفق شدم به اتمام برسونمش. یه رمان کاملو ترجمه کردم. بعد دیدم کافی نیست. میخوام تولید محتوا کنم. میخوام با بقیه ی جهان (خصوصا انگلیس) ارتباط بگیرم.
من آدم پایبندی نیستم. نمیتونم قول بدم که پیش کسی بمونم و تا ابد پیشش بمونم.
با اینحال، اینکه کاملا بهش بی توجهی کنم بهم احساس گناه میده. چون یکی از دوستام دقیقا همینکارو باهام کرد. یه روز رفت. رفت و دیگه برنگشت_تا یه مدت حتی فکر میکردم دزدیده شده. 4 ماه هیچ خبری ازش نشد. حتی آنلاین هم نمیشد.
یه روز برگشت، به مدت چهار دقیقه موند و رفت. توی اون چهاردقیقه...گفت که آره، من رفتم. امید کاذب داشتی که برگردم.
میدونم اونم مثل منه و با این وجود وقتی فکر میکنم بهش، از دستش عصبانی میشم. اونم عین منه. نمیتونه پایبند بمونه. وقتی یه چیزی رو رها میکنه، باید خودشو وادار کنه تا بهش سر بزنه.
دارم فکر میکنم شاید منم مثل اونم. شاید منم به بقیه آسیب میزنم.
حس میکنم سن بیشترم توی تار و پود های متن بافته شده. غم انگیزه؟ هست. قبلا می اومدم اینجا، با شادی و ذوق و اشتیاق محض اینکه با بقیه بچه ها حرف بزنم. کامنتا رو چک کنم، با هم گپ بزنیم.
الان همه چیز مرده به نظر میاد. خاکستری و فرسوده. دیوار های ویرگول تار عنکبوت بسته انگار. بعلاوه، کسایی که من دلم براشون تنگ شده، احتمالا برای من دلشون تنگ نشده و این تلخه. نمیخوام با برگشتنم اذیتشون کنم، ولی گاهی با مرور خاطره ها لبخند میزنم چون هنوزم دوسشون دارم. خاطراتشون تا ابد تو قلبم حق شدن، حتی اگه براشون اهمیتی نداشته باشه.
بحث طنز اهمیت شد. برام سوال شده، کسی کلا اهمیت میده؟ دو ماه از رفتن تنها هم صحبتی که اینجا داشتم میگذره. اون روز خیلی شکستم اما به روی خودم نیاوردم. بهش تبریک گفتم که قراره بره توی چنین مدرسه ی فوق العاده ای.
من براش اشک نریختم. شکستنم کلا چند روز طول کشید. بعدش عادی شد. بعدش...خیلی خنثی شدم.
یه روتین زندگی عادی متمایل به قشنگ دارم. ما شبها با هم فیلم میبینیم...من توی وقت خالیم نقاشی دیجیتال میکشم و به کارایی که دوست دارم میپردازم. با فکر کردن به اینکه روز موعود اتفاقای خوب نزدیکه لبخند روی لبم میشینه. دوستای جدید، چیزای خوب. شاید از من خوششون بیاد. میدونستید مکزیکی ها سلیقه ی طنز خیلی خوبی دارن؟ تازه از ایرانی ها خوششون میاد. هیچ شرمی ندارن از اینکه یه مشت آدم کیوت طنز پرداز باشن. وقتی با یسری هاشون حرف میزنم بی اختیار لبخند میزنم.
حس مضحکی داره که با انتظار برای یه اتفاق خودتو زنده نگه داری. انگار مغزم یه جوری برنامه ریزی شده که توی تاریک ترین مواقع، زیباترین نیستی ها رو از خودش مجسم کنه. من تاحالا افسردگی رو تجربه نکردم و نخواهم کرد و این خوبه. از اینکه آدمی باشم که هی با فاز افسرده پیش بره، متنفرم.
خنثی کلمه ی بهتریه. ناراحت نیستم و خوشحال هم نیستم. حالم خوبه و زنده ام، با احساس گرمای شوفاژ روی پلیورم به خواب میرم و اکثرا بی اختیار، در حین خواب بالشت گربه ای مو در آغوش میکشم. تو انگلیسی بهش میگن numbness. بی حسی، ولی نه پوکر فیس. انگار توی یه مشت ابر پنبه ای زندگی میکنی و نمیتونی دنیای پایین رو ببینی.
اما نور توی قلبم باعث میشه هر ثانیه هیجان داشته باشم. با وعده های کوچیک خودمو خوشحال میکنم. این روتین از صبح شروع میشه. اشکال نداره، هنوز تو خونه ای. راه میفتیم. اشکال نداره، یه ساعت مونده تا برسی به مدرسه. میرسیم به مدرسه. اشکال نداره، یه ساعت دیگه زنگ تفریحه و نقاشی میکشی. بعدش فقط دو تا کلاس دیگه میمونه تا وقت نهار. اونوقت میتونی با موبایلت چت کنی. بعد از زنگ نهار سه تا دیگه کلاس داری و بعد میری خونه. اون لحظه ناحیه ی امن روز منه، تا وقتی که روز بعد برسه.
از زندگیم ناراضی نیستم و هیچ قصدی برای تموم کردنش ندارم. خدایی این چه مسخره بازی ایه جدید مد شده تو فضای مجازی؟
"عااح من میخام خودکشی کنم بچه ها :) دوستون دارم :) فراموشم نکنید :)"
باید تو دهنشون زد و گفت :"کشک."
مسخره و لوسه. مگه بازی کامپیوتریه هرتکی بگی میخوام خودمو بکشم؟ به شخصه دلم برای کسایی که خودکشی میکنن...هیچوقت نسوخته. سنگدل صدام بزنین. مهم نیست.
زندگی در تاریک ترین بخش هاش قشنگه. روزت با یه اسکچ قشنگ زیبا میتونه بشه. با یه لبخند کوتاه. اگه فکر میکنی زندگیت هیچ چیز مثبتی نداره، عذر میخوام، ولی تمام مشکل از خود ابلهته. چشماتو باز کن. هی از بقیه انتظار نداشته باش خودشونو برای تو وفق بدن. بهشون بگو دوستشون داری. همین از لحاظ درونی تو رو روشن تر میکنه.
فکر نمیکنم چیزی برای گفتن مونده باشه. همه چیز قشنگه و من زندگی راحت و خوبی دارم، شما هم همینطور. یه نمره ی بد یا دعوا یا شکستن دوستی، باعث نمیشه شما بدبخت ترین آدم جهان بشین. این لوس بازیه.
راستی، من رنگ قرمزو خیلی دوست دارم. مثل رنگ آبیه، ولی اشتباه.
پ.ن: توی زندگی قشنگتون موفق باشین 3>
پ.ن2: I've grown so old and yet I feel like I'm the same person as always
پ.ن3: نوع نوشتنم چه تفاوتی کرده؟