ZACK
ZACK
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

فقط چندسال نوری دورتر(بخش دو)

فقط چند سال نوری دورتر (بخش یک)


خیره شدم به وسط آسمون تاریک

ستاره ها چشمک نمیزنند

انگار پوکر فیس شده اند

در ظاهر آرام

اما در درون در حال جنگ با خودم هستم

برای پیدا کردن تو

نمی خوام قبول کنم

اما جدی جدی

نمیتونم نادیده بگیرم

واقعا اگه یکم دیگه همینجوری پیش بره

اون ذره نور و امید خاموش میشه

باید پیدات کنم


تلاش میکنن خاموشش کنن

به طرز ظالمانه ای میخوان نا امیدم کنن

میگن فکر کردن بهت باعث میشه افسرده بشم

میگن باید فراموشت کنم

و به زندگی طبیعی ام ادامه بدم

تهش،بعد از اینکه کاملا دستشون رو شد که میخوان با امیدم به پیدا کردنت چیکار کنن

اضافه میکنن که ولی ما بازم به تحقیقات ادامه میدیم

انگار با این حرف، حرفهای قبلیشون پاک میشه

زندگی طبیعی؟

زندگی طبیعی من با تو میگذشت


بعد از یه دعوای جانانه با تیم تحقیقات میرم تو اتاقی که برات ساخته بودیم

بالشتت رو بغل میکنم

یادمه چجوری دلت میخواست فضانورد بشی

به آرزوت رسیدی،مگه نه؟

بعدشم تمام آرزو های منو ازم گرفتی…

نمیتونم همینطوری بشینم

لپ تاپم رو میخوام


بازش میکنم

هدفون رو میزنم

آب پرتقالم رو هورت میکشم

آنتن مثل همیشه برای پیدا کردنت نصبه

بالشتت رو فشار میدم

بهت نیاز دارم

لطفا

پیدا شو

امواج:0

تو واقعا چی میخواستی؟

دیدن ستاره ها از نزدیک؟

امواج:0

دیدن رنگهای کهکشانی از زاویه درست؟

بدون جاذبه بودن؟

می ارزید؟

امواج:0

بهش فکر میکنم


تو روی سیاره قدم میذاری

حس ترس و هیجان درونت میخزه

سرت رو بر میگردونی

به زمین که حالا کوچولوئه لبخند میزنی

از طلوع لذت میبری

رنگهای صورتی و آبی و مشکی کهکشان با نقطه های سفید باعث تپش قلبت میشن

و بعد، ناگهان بارش شهاب سنگ ها باعث میشن به خودت بیای

زباله های فضایی و سنگ های بزرگ که دارن به سمتت حمله ور میشن

اگه دقت نکنی کشته میشی

توی موشک پناه میگیری

و بعد…

بعدش چی؟

چرا داستان بعد نداره؟

بعدش چی شد؟


از خیالات بیرون میام

نه

نمی ارزید

به دیدن صحنه غروب

به دیدن رنگهای کهکشانی

به هیجانش نمی ارزید

آب پرتقالم رو هورت میکشم

به صفحه لپ تاپ خیره میشم

لحظاتی همه چیز کند میگذره

نفسم رو داخل میکشم

امواج:3…


مکان دقیق امواج رو پیدا میکنم

کنار دریا

باورم نمیشه

باید خودم رو بهت برسونم

هرچه سریعتر

با دوچرخه یا هرچیزی که میشه

یه چیزی در حال نزدیک شدنه

باید بیام

رکاب میزنم

موهام توی باد تکون میخورن

قلبم داره از جا کنده میشه

احساس عجیبی دارم

کنار ساحل از روی دوچرخه میفتم

مهم نیست

آب های دریا بخاطر چیزی که داخلشون پرتاب میشه بالا میپرن

یه چیزی خیلی خیلی بزرگ

صدای مهیبی داره

از روی صخره پایین میپرم

آب های دریا روم پاشیده میشن

نور طلوع چشمهام رو میزنه

نمیتونم چیزی ببینم

در شی بزرگ باز میشه

نور هنوز خیلی خیلی زیاده

دستم رو میگیرم بالای چشمام

نور کمتر میشه

چیزی توی آب تکون تکون میخوره

قلبم احساسش میکنه

آدرنالین زیاد توی بدنم پخش شده

تپش سریع

به سطح آب خیره میشم

خنده ام میگیره

آخه با موهای خیس بامزه تری:)

پایان

خب آره میدونم خیلی چرت شد??من برم ادامه رادیو اکتیو رو بنویسم??‍♀️??‍♀️

داستانفضاکهکشانگمشدهبده بزنیم
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید