انتهای هفته، رفتم به یه کلیسا.
اونجا نشستم. فضا خیلی دوست داشتنی و آروم بود. دستامو به سبک کلاسیک کنار هم گذاشتم و در درگاه عیسی و خداوند دعا کردم.
بعد موبایلمو بیرون کشیدم و اینو نوشتم:
رفتن به کلیسای قلب مقدس، چیزی بود که اندرو به آن عادت نداشت.
در حقیقت به نسبت عمرش، تنها از ماه گذشته بود که او این عادت را آغاز کرده بود و مرتبا مانند یک مرد مومن، به عبادتگاهی از جنس عیسی و خداوند میرفت. پیش از آن اندرو فقط شش بار پایش را در کلیسا گذاشته بود؛ پنج بارش به دلیل جذبه ی ساختار و بنای شکوهمندی که کلیسا را بیشتر به قصر شبیه میکرد.
دفعه ی اول، فقط یک نوزاد بود. مادرش او را با یادداشتی سرنوشت ساز مقابل درب کلیسا رها کرد (تقریبا به همان دلیلی که پدرش او را رها کرده بود؛ چون شغل آنها طوری نبود که شرایط نگهداری از یک بچه را داشته باشند). او را همان شب اول بردند و دادندش به بیوه ای خسته که قول داد بهتر از افرادی باشد که رهایش کردند.
سه سال بعد بیوه مُرد.
اندرو از تلاش ناکام مانده ی او قدردانی کرد. مرگ بیوه اولین جرقه ی اتصال مجددش با پدرش بود، بوسیله ی نامه ای که اندرو در آن سن از کل محتوای آن تنها کلمات "متاسفم" و "دوستت دارم" را میفهمید.
بار دوم، پنج سال بعد بود. هنگامی که میتوانست نامه های پدر نمونه اش را به طور کامل، اگرچه با کمی تُپُق بخواند. در آن مقطع او همچنان مرد مومنی نبود.
به عنوان چیزی شبیه به یک یتیم؛ شاید او باید با سخن های دیگران درباره ی وعده های عشق از طرف خداوند آرامش پیدا میکرد. اما چیزی که اندرو را شیفته کرد آن گنبد باشکوه و صلیب طلایی رویش بود؛ نه اعتقاد به مردی نامرئی که او را مانند پدر دوست داشت. اندرو هیچوقت از جانب پدرش احساس دوست داشته شدن نکرد، فکر کردن به او فقط غمگینش میکرد.
بار سوم. چهارسال بعد. اولین دفعه ای که واقعا به داخل کلیسا قدم میگذاشت و بجای حمل شدن، خودش راه میرفت. با نامه ای در دست از پدرش که او را به یک دیدار فرامیخواند، به ملاقات فردی رفت که با او رابطه ی خونی داشت و با اینحال اندرو هرگز حس نمیکرد قلب آنها یک نوع خون را پمپاژ کند. شاید اَندی عابد نبود، اما پدرش بود و ظاهرا آن مرد اصرار داشت تا پسرش هم راه او را در پیش بگیرد. پدرش به همان سرعتی که در زندگی اش ظاهر شده بود، از آن ناپدید شد و سعی کرد پیش از مجددا غیب شدن؛ کمی بیشتر در مورد علت اینکه چرا نمیتواند بماند توضیح بدهد. اندرو به سردی سر تکان داد و تظاهر کرد که درک میکند.
بار چهارم، اندرو یک مرد بود. توجه داشته باشید، هنوز نه یک مرد مومن اما یک مرد. او به زنی که به سختی میشناختش، با لبخند قول وفاداری داد و او را بوسید. قولی که او نه بخاطر خداوندی که به آن ایمان نداشت، بلکه بدلیل دوست داشتن آن زن داده بود. لحظه ای که نوزادشان را در آغوش گرفت، فهمید او را هم دوست دارد. حدودا برای یکسال فکر میکرد دیگر به جهان بیرون اهمیتی نمیدهد. اما یکی از روزهایی که در تخت کنار همسر دوست داشتنی اش دراز کشیده بود و کودک زیبایشان را در آغوش گرفته بود، متوجه شد که نمیتواند اهمیت ندهد.
بار پنجم، اندرو این خطبه را بعنوان نمایشی از حسن نیت اجرا کرد. چگونه یک مرد میتوانست یک شهر را رهبری کند وقتی خدا در قلبش جای نداشت؟ اندرو نیازی به خدا احساس نمیکرد اما مردم شهر میکردند. به همین دلیل او سرود های مذهبیشان را خواند و با لبخندی محبت آمیز هدایایشان را پذیرفت. ظاهرا یکبار نمایش کافی بود، یکبار گفتن کلماتی که مردم قرار بود باورشان کنند:"رابطه ی من و خداوند، حتی عمیق تر از مریم و عیسی ست. اگر حقیقتش را بخواهید، یک نوع عبادت خیلی صمیمیست." پشت در های بسته، همسرش با شنیدن این کلمات قهقهه زد و به کنایه گفت:"من تنها خدایی هستم که باید صمیمانه عبادتش کنی، عزیزم." آن سال، او پیروز شد. در عرض یکسال، او و همسرش بجای تخت خواب؛ روی تخت قدرت دراز کشیده بودند.
ششمین بار، گام هایش تند بودند و نفس هایش بریده. آدرنالین در رگ هایش میخروشید و چشمهایش با برقی از ترس و هیجان میدرخشیدند. به تصویر عیسیِ به صلیب کشیده شده چشم دوخت؛ باشد که خداوند این مرد وحشی را که تنها از منافع شهر مردم استفاده کرد، از قدرت بیاندازد. همسر و فرزندش خیلی زودتر از او متوجه ی خطر شده و از شهر جیم شده بودند. ششمین بار؛ اندرو به قصد مرگ آنجا آمده بود. هیچکس داخل کلیسا حضور نداشت-اینطور نبود که اگر حضور هم داشتند اندرو اهمیتی بدهد،- پس اندی بنزین را آزادانه روی مجسمه های مریم و عیسی ریخت و کبریت زد. همانطور که به صلیب تکیه داده بود و اجازه میداد آتش بدنش را ببلعد، برای اولین بار در زندگی خود تقریبا توانست خدا را احساس کند.
در نهایت او نمرد، گرچه همه برعکس فکر میکردند. قبل از فرو ریختن بنا روی سرش؛ اندرو به این حقیقت پی برد که برای مرگ هنوز کمی بیش از اندازه بزدل است. با سوختگی های متعدد و ردی از آتش و دود؛ در پشتی کلیسا را هل داد و لنگ لنگان خودش را در ناکجا آباد گم و گور کرد.
تا وقتی که به مونتمرتر رفت. یک شروع جدید. فرصتی پلاستیکی برای اعتقاد.
در حقیقت اندرو شِدِمبرام هرگز مرد مومنی نشد. آن قدرتِ والاترِ مجهول چه خدا بود و چه عیسی مسیح و چه الهه های یونان، او اعتقاد نداشت که توسط چیزی جز مادر و پدرش ساخته شده باشد. با اینحال، این چیزی بود که ساکنین مونتمرتر دوست داشتند او به آن باور داشته باشند. یا لا اقل، این نقاب جدیدی بود که اندی برای خودش ساخته بود. ظاهرا همه ی آن ها تمایلات زیادی به اعتماد به افراد مومن داشتند. پس اندی از همان یک ماه پیش که در آن محله ساکن شد؛ مثل یک مسیحی لبخند زد و مثل یک مسیحی رفتار کرد و مثل یک مسیحی آدم کشت. نمیدانست از تعصب بود یا هیجان، که اولین قربانی اش شد کشیشی که اعتراف میگرفت. "من یک کشیش را کشتم،" اندی اعتراف کرد و سپس با قرار دادن کلُت روی محل سر پدر روحانی، یک کشیش را کشت.
اگر قرار بود کلیسا رفتن برای او یک لذت داشته باشد، آن لذت قطعا عبادت یک قدرت برتر نبود؛ دیدن تعداد انبوه مردمی بود که گناه کرده بودند.
پ.ن: نمیدونم داستان دنباله داره یا نه...اگرم باشه من قرار نیست ادامشو بنویسم
پ.ن۲: دل تنگتم، دندلیون