جیل ساتی در طول تمام زندگیاش تلاش کرد تا با پدرِ الکلیاش ـــ و با خود ـــ آشتی کند.
نویسنده: جیل ساتی
۸ آپریل ۲۰۱۹، مجلهیِ نیکیِ بزرگتر، دانشگاه برکلی، کالیفرنیا
مترجم: گروه علمی حکمت زندگی
وقتی در خانه در کنار یک الکلی بزرگ میشوید، خیلی زود یاد میگیرید که چگونه نامرئی بمانید.
سالهای جوانیام را از فرط استیصال با روی گرداندن از پدرم گذراندم. خوشبختانه، او یک شغل اداری تماموقت [۹ –۵] داشت و معمولاً از پسِ کارش برمیآمد. این به معنای مدت قابل توجهی از روز بود که همدیگر را نمیدیدیم و در امان بودم. اما شبهای هفته و و روز و شبهای آخر هفته را فقط خدا میداند که چه بر من میگذشت. به محض این که پدرم به سوی اولین ویسکی با سودا دست دراز میکرد، از یک مرد بداخلاق و افسرده به غریبهای دمدمی مزاج و بددهن تبدیل میشد.
پدرم چندان دستِ بزن نداشت. اما وقتی مشروب مینوشید، تبدیل به یک کثافت دمدمیمزاج میشد، [که] ماهیچههای آروارهاش منقبض، چشمهایش تنگ، صدایش بلندتر و لبریز از بدوبیراه میشد. من به اتاقم میرفتم و پنهان میشدم. گاهی [این کار] جواب میداد، اما بیشترِ اوقات مرا پیدا میکرد و با تهدیدهایش که با نفسهای بدبو و سخنان جویدهجویده ادا میشد، مرا میترساند.
قسمتی از وجودم متوجه میشد که او مشکلی دارد ـــ اما، به عنوان یک کودک، مطمئن نبودم که این مشکل چیست. او را میدیدم که عصرها تنها نشسته و ساعتهای متمادی فال ورق میگیرد، ویسکی و سودایش را کمکم مینوشد و سیگار پشتِ سیگار میکشد. درحالیکه بقیهیِ ما یکشنبهصبحها به کلیسا میرفتیم، پدرم میماند و خماریاش را با خواب درمان میکرد. حین تماشای فوتبال سر تلویزیون فریاد میزد و اگر از زیر خردهکارهای خود شانه خالی میکردیم ما را به شدت تنبیه میکرد. اگرچه دوستانی داشت که گهگاه با او رفتوآمد و مزاح میکردند ـــ مخصوصاً اگر آنها هم شرابخوار بودند. مادرم شخص اهل معاشرتی بود که مردم را به سوی خود میکشید و پدرم کسی بود که آنها را فراری میداد.
هنگامی که به یک نوجوان بدل شدم ـــ و خواهرانم هر دو به دانشگاه رفتند ـــ به تنهایی با تمام سنگینیِ بیماری و افسردگی او مواجه شدم. در مدرسه پشت سر هم نمرهیِ الف کسب میکردم ـــ اما بخاطر تنبلی مورد تنبیه قرار میگرفتم. من دوستان زیادی داشتم ـــ اما به گفتهی پدرم آنها گستاخ یا مایهیِ دردسر بودند. تابستان سال اول تحصیلاتم که برای رفتن به خارج از کشور بورسیه گرفتم. پدرم به من اطمینان داد که این [کار] وقت تلف کردن خواهد بود. هیچ یک از کارهایی که میکردم از نظر او به اندازهیِ کافی خوب نبود.
زندگی با یک معتاد الکلی میتواند سبب شود که احساس عصبی بودن کنید، گویی با یک نارنجک زندگی میکنید که هر لحظه ممکن است منفجر شود. میتواند موجب شود که کنج عزلت بگیرید، تا از جلب توجه ـــ حتی توجه مثبت ـــ به خودتان اجتناب کنید. من به شدت از پدرم شرمسار بودم. از خودم هم خجالت میکشیدم، گویی که من مسئول بدرفتارهای او هستم. بعدها فهمیدم که این یک واکنش بسیار طبیعی به زندگی با یک الکلی است. در آن زمان، این [شرمساری] اعتماد به نفس مرا به کلی از میان برده بود.
ممکن است تصور کنید که میبایست یاد میگرفتم که به او بیتوجهی کنم، و تا حدودی هم، سعی کردم. من در جاهای دیگری به دنبال نقشهای والد میگشتم ـــ معلمان، والدین دوستان، کشیشم در کلیسا. با این حال، تقریباً محال است که برای نشان دادن آن کسی که در این جهان هستید به والدینِ خود نگاه نکنید. اگر آنها به شما بگویند مشکلی در شما وجود دارد، میپندارید که چنین است. من اغلب به انتقادات او با تلاش بیشتر پاسخ میدادم، عاجزانه سعی میکردم او را راضی کنم یا شاید صادقانهتر، وادارش کنم حرفش را پس بگیرد. این یک نبردِ پیشاپیش شکستخورده بود. مهم نبود چهقدر خوب عمل میکردم، در هر حال او تمام عیبهایم را در کانون توجه قرار میداد.
وقتی بزرگ شدم، اعتماد به دوستی یا عشقِ دیگران به خودم بسیار دشوار بود. بعدها، وقتی مشغول به کار شدم، در مقابل انتقادها [از ترس] کز میکردم، نگران این بودم که دستم رو شود. میدانم که بسیاری از افراد به «سندرم فریبکار» مبتلا هستند که [سبب میشود] در محل کار به خود فشار بیاورند و نگران صلاحیتِ خود باشند. اما هر آنچه انجام میدادم از تجربهی بیکفایتیام آکنده میشد. سبب میشد از متعهد شدن به هر چیزی بترسم،[و] در صورتی که کسی قصدِ تحقیر کردنم را داشته باشد، اطمینان حاصل کنم که برای فرار برنامهریزی کردهام.
تا این که به بزرگسالی رسیدم [و] بالاخره شروع به خلاص کردنِ خودم از شرّ پدرم کردم. پس از یک فروپاشی عصبی خفیف در کالج و پی بردن به چیزی دربارهیِ اعتیاد به الکل، نزد مشاور رفتم. این به من کمک کرد تا به بیماریِ پدرم پی ببرم و بفهمم که [این بیماری] چهطور بر او، و در نتیجه بر من، تأثیر گذاشته است. من کسی بودم که احساس میکردم باید مهرطلب باشم، از اشتباه کردن میترسیدم، در تعهد به مردم و برنامهها مشکل داشتم. از این که به هر طریقی برتر باشم احساس معذب بودن داشتم، زیرا فهمیده بودم که به چشم آمدن هرگز خالی از خطر نیست. اما همچنین پی بردم که در این راه تنها نیستم. بسیاری از فرزندان والدین الکلی راهبردهای مقابلهای مشابهی را اتخاذ میکنند.
دیدنِ یک درمانگر به من کمک کرد تا زمام امور را به دست خودم بگیرم. شروع به ایجاد محدودیتهایی در مقابلِ پدرم کردم. اگر برای تعطیلات به خانه میآمدم، فقط چند روز میماندم، سپس منزل یکی از دوستانم ـــ یا حتی یک هتل نزدیک ـــ را برای اقامت پیدا میکردم. اگر او میخواست خانواده را برای صرف شام به بیرون ببرد، [چون] نمیخواستم بعد از نوشیدن با او در یک ماشین باشم، خودم رانندگی میکردم. اگر عصبانی میشد، پای خود را کنار میکشیدم. میتوانستم تمام ارتباطم را قطع کنم، اما میخواستم مادر نجیب و مهربانم را ببینم، و او هنوز با پدرم زندگی میکرد ــــ علیرغم تلاشهای من برای متقاعد کردنِ او برای رفتن.
سرانجام، افسردگی پدرم بر او چیره شد و شرابخواری او افزایش یافت. پس از ۴۲ سال ازدواج، با عصبانیت مادرم را طلاق داد و او را به خاطر مشکلاتش سرزنش کرد و از روی عداوت او را از وصیت خود محروم کرد. این نتیجهای بود که همیشه میخواستم، و با این همه، مرا غافلگیر کرد. همیشه تصور میکردم این مادرم است که میرود، نه پدرم. با این حال، طلاقِ آنها به من این امکان را داد که زمان بیشتری را با مادرم بگذرانم و از دیدن پدرم اجتناب کنم. در واقع بعد از آن خیلی کم او را دیدم. تا اینکه چیزی تغییر کرد.
در سال ۱۹۹۰ از سانتا باربارا به برکلی نقل مکان کرده بودم، که در نهایت با شوهرم ملاقات کردم و سر و سامان گرفتم. احتمالاً زمانی که اولین فرزندمان را به دنیا آوردیم بود که کمی نسبت به پدرم احساس همدردی کردم. متوجه شدم که چهقدر دشوار است که از رویاها و جاهطلبیهای خود برای بزرگ کردن فرزندانتان بکاهید. این اتفاق برای من افتاد و باعث تعارضات درونی و بیرونی در زندگیام شد. مواجه شدن با نیاز خودم به انطباق با این تغییرات باعث شد کمی بیشتر به داستان پدرم فکر کنم و این که او چهقدر باید برای بزرگ کردن ما تسلیم میشد.
میدانستم پدرم وقتی که جوان بود میخواست در دبیرستان را تدریس کند، اما در نهایت سر از صنعت بیمه درآورد ـــ شغلی کسلکننده، برای او ـــ تا زندگیِ بهتری داشته باشد. همچنین میدانستم که والدینم به دلیل مغایرت گروه خونی برای بچهدار شدن با مشکل مواجه شده بودند و اولین فرزندشان اندکی پس از تولد تلف شده بود. پدرم مجبور شد از مادرِ افسردهام مراقبت کند و در مقابل آن تراژدی استقامت به خرج دهد تا من و خواهرانم را داشته باشد. همچنین میدانستم که او با والدین خودش خوب تا نمیکرد و وقتی به مادربزرگم سر میزدیم، اغلب با خشونت با او برخورد میکرد. متوجه شدم که مهار این سرخوردگیها برای کسی مثل پدرم سخت بوده است، و این به من بینشی نسبت به تقلاهای او داد.
با این حال، من چندان به سراغش نمیرفتم. فکر میکنم در آن لحظه بیشتر از همدلی با او احساس همدردی میکردم ـــ او فردی شرمسار بود، اما نه کسی که واقعاً به او اهمیت میدادم. سپس شبی دیرهنگام، غیرمنتظره، به من زنگ زد.
داشت گریه میکرد، چیزی که مرا شوکه کرد. مطمئن بودم که مشغول نوشیدن مشروب بوده است، و مطمئن نبودم که حرفزدن عاقلانه باشد. با این حال، وقتی اعتراف کرد که متوجه شده بود مادرم مقصر افسردگی او نیست، و آرزو داشت که بتواند درخواست طلاق خود را پس بگیرد، گوش دادم. به جای این که به او در این مسیر بیحاصل دلگرمی بدهم، به او پیشنهاد دادم که یک درمانگر پیدا کند. وقتی این کار را کرد به کلی شگفتزده شدم.
درمانگر به پدرم کمک کرد تا علت افسردگی خود را بفهمد و او را تشویق کرد که الکل را ترک کند. این چیزی نبود که او واقعاً بخواهد انجام دهد. او مخصوصاً نمیخواست به جلسات الکلیهای گمنام برود، جایی که مردم در مورد خدا صحبت میکردند ـــ چیزی که به آن اعتقادی نداشت. به هر حال رفت و حامیانی پیدا کرد که به او کمک کنند الکل را ترک کند. و شاید مهمتر از آن، او کمکم به برخی از هزینههای اعتیادش به الکل در روابط خود با افراد دیگر پی برد.
چندین ماه پس از این که به من گفت که مشاوره را آغاز کرده است، در محل کار با من تماس گرفت و به من گفت که درمانگرش تکلیفی به او داده است که شامل من میشود. من پشت میزی پر از کاغذ نشسته بودم و برای یک سخنرانی عصرانه آماده میشدم و واقعاً حال و حوصلهیِ شرکت در آن [تکلیف] را نداشتم. اما او ادامه داد و به من گفت که این درمانگر او را موظف کرده است که با هر یک از دخترانش تماس بگیرد و از ما بپرسد که آیا زمانی که کودک بودیم فکر میکردیم او ما را دوست داشته است.
گویی که از روی یک پرسشنامهیِ استاندارد میخواند، پرسید «خب، وقتی بچه بودی آیا فکر میکردی من تو را دوست داشتم؟». خبر نداشتم که خواهرانم تماسهای مشابهی دریافت کردهاند.
گفتم: «نه، پدر، فکر نمیکردم. شاید در یک سطح عقلانی از آن آگاه بودم، اما آن را احساس نمیکردم.»
این [حرف] گفتوگو را متوقف کرد. هیچ سؤال متعاقبی وجود نداشت و به سرعت بهانهای برای قطع تلفن پیدا کرد. اما، در کمال تعجب، فکر میکنم این آغازِ آشتیِ واقعیِ ما بود. او نیاز داشت که این حقیقت را بشنود، و من نیاز داشتم که آن را بگویم.
او شروع به درخواست از من کرد که گهگاه برای صرف ناهار با او ملاقات کنم. من این لطف را کردم. او دوست داشت مرا در نزدیکی دفترم در رستوران هاربر در سنرافائل ملاقات کند ـــ یک کافهیِ کوچک و معمولی روی آب و به قول پدرم، «یک مکان عالی». دوست داشتیم در مورد زندگیمان صحبت کنیم، پدرم آرام آرام داشت یاد میگرفت که چگونه سؤال بپرسد و به پاسخهای من گوش دهد، نه این که صحبتهایم را با متلک پراندن قطع کند. او با پیگیری کردن داستانهایی که از فرزندانم تعریف میکردم، [و] گهگاه دادن هدیهای کوچک به من که میتوانستم به آنها بدهم، علاقه نشان میداد. او داشت سعی میکرد ـــ البته یک قدم به جلو، یک قدم به عقب ـــ که خوب باشد؛ که دوستداشتنی باشد.
همین موقع بود که او نیز شروع به گفتن داستانهای بیشتری از زندگیِ خود کرد. به من گفت زمانی که بچه بود، هرگز از طرف پدر و مادرش احساس محبت نکرده بود. در مدرسه عملکرد ضعیفی داشت، احتمالاً به این دلیل که برایش سخت بود که بیحرکت بنشیند و تمرکز کند، و اغلب به خاطر آن تنبیه میشد. یک بار، زمانی که خیلی جوان بود، چند کبریت گیر آورد و به طور اتفاقی در خانهاش آتشی افروخت. به همین دلیل، مادرش او را به شدت کتک زد.
در نوجوانی، میخواست سرِ کار برود و اگر تشویق معلمی که به او کمک کرد خود را وقف درس خواندن کند و نمرات خوبی بگیرد نبود، احتمالاً دبیرستان را رها میکرد. این به او اجازه داد تا پس از نامنویسی در نیروی دریایی در طول جنگ جهانی دوم، جایی در مدرسهی افسری به او پیشنهاد شود. خوشبختانه، او پیش از پایان جنگ عملیات کمی انجام داد، و از خودگذشتگی او در نیروی دریایی به او اجازه داد تا به استنفورد برود و مدرک کارشناسی ارشد خود را در تاریخ کسب کند. در همان زمان بود که با مادرم، که اهل زادگاهش بود، آشنا شد و ازدواج کرد. مادربزرگم سعی میکرد با سرزنش و زخم زبان، مادرم را از ازدواج با پسرش منصرف کند.
اگرچه این پیشینه چیزهای زیادی را توضیح میداد، اما داستانهای مربوط به مواضع اخلاقی پدرم در جوانی بیشتر دیدگاهم را نسبت به او تغییر داد. زمانی که دانشآموز سال آخر دبیرستان بود، به عنوان رئیس انجمن دانشآموزی دبیرستانش بخاطر به زور فرستادن یک پسر ژاپنی آمریکایی به همراه خانوادهاش به یک بازداشتگاه، با صدای بلند اعتراض کرد. تماشای این بیعدالتیِ گران عمیقاً او را تحت تأثیر قرار داد، و در دوران کودکیِ من در ریچموند، با چشیدن اختاپوسی که برای پذیرایی شام از او سرو کردند و کمک به آنها در ترتیب دادن مهمانیهای فرهنگی سعی داشت با همسایگان ژاپنیآمریکایی ما دوستی برقرار کند.
یک بار، زمانی که در پایان جنگ یک افسر سوار بر یک قایق بود و به او دستور داده شد که کشتی خود را در هنگام طوفان به سمت ساحل براند، دستور افسر مافوقش را محرز ندانست و سعی کرد حرکت قایق را تا زمانی که [وضعیت] امن شود به تأخیر بیاندازد. این [کار] باعث توبیخ انضباطیاش شد. باری دیگر، در مقامِ معلم مقطع دبیرستان در تافت(در کالیفرنیا)، در دههی پنجاه، او با موظف کردن دانشآموزان به رفتن به مرکز شهر و گزارش بدرفتاری با آمریکاییهای افریقاییتبار در جامعه، به آنها درس روابط نژادی آموخت. این درس مدنی به قیمت کارش تمام شد، با این حال، احساس میکرد که دلیل موجهی برای باز کردن چشمان شاگردانش دارد.
این داستانها بینشهایی در موردِ پدرم در اختیارم قرار داد که هرگز قادر نبودم به واسطه بیماریاش متوجهشان شوم. او بدونِ محبت والدینش زندگی سختی را پشت سر گذاشته بود، اما سعی کرده بود کار درست را انجام دهد. او از بیعدالتی سرخورده شده بود، اما سعی کرده بود تفاوتی ایجاد کند. به هنگام بزرگ شدن، او پدر کاملی نبود، اما سعی کرد به شیوهیِ ناقصِ خودش به ما عشق بورزد. او در ابراز عشق خود مشکل داشت، اما هیچ الگوی خوبی برای دنبال کردن نداشت.
وقتی مادرم چندین سال بعد فوت کرد، پدرم به من پیشنهاد داد که در مرتب کردن وسایل او کمک کند، آنها را برایِ من به [خیریه] گودویل ببرد و رسیدها را با دقت برایم ارسال کند. او داوطلب شد تا پیانوی مادرم را در انباری بگذارد، که هرچند آن را نمیخواست، [اما] من طاقت نداشتم که آن را اهدا کنم. او در مراسم یادبود شرکت کرد و با چشمان خیس به ادای احترام من به او گوش داد. ماهها بعد، وقتی اندوه را همچنان در قلبم به شدت احساس میکردم، مرا در آغوشش نگه داشت تا گریه کنم.
فکر میکنم میبایست در آن لحظه ـــ که رنج مرا به خاطر از دست دادن مادرم دید ـــ باشد که تصمیم گرفت که کاری کند که مرگ خودش را برایم کمتر دردناک کند. او طرحی را از انجمن نپتون خرید که تضمین میکرد کسی به دنبال جسدش بیاید و زمانی که مرگش فرارسید او را بسوزاند. او دستورالعملهای صریحی نوشت و اختیار تصمیمگیری در این باره را از دستِ من خارج کرد. اطمینان حاصل کرد که تمام اوراقش مرتب باشند و چندین بار با من وصیتنامهاش را بررسی کرد.
به خاطر میآورم یک بار از من پرسید که آیا اگر کسی غیر از سه دخترش او را دفن کند، اشکالی ندارد؟ او نمیخواست بعد از رفتنش مردم بر سر مزارش گریه کنند. اما من به او گفتم نه. من به آن مهلت احتیاج داشتم که به من کمک کند سوگواری کنم، به بچههایم فرصتی برای خداحافظی با او را بدهد، و بتوانم عزاداریام را تمام کنم. وقتی این را به او میگفتم گریه کردم و اشکِ غریبی را در چشمان او دیدم. به این ترتیب، او از مراسم تشییع جنازه و یادبود صرفنظر کرد، اما فرصتِ بودن در کنار مزارش را به من داد؛ این هدیهی او بود به من.
بخشودنِ مردی که این چنین عزت نفسم ـــ در واقع، تمام احساس فردیتام ـــ را آزرده بود، آسان نبود. اما زمانی که با او همدلیِ بیشتری پیدا کردم، به طور طبیعی شروع به احساس بخشایش کردم. صادق بودنم در مورد درد و دفاع از خودم نیز، احتمالاً کمک کرده است. و شنیدن داستانهایش و قدردانی از او بهخاطر کسی که بود، مهم بود، نه صرفاً تمرکز بر مشکلاتش. اگرچه هیچ یک از اینها سوءرفتارهای گذشتهاش را پاک نمیکرد، حداقل دیدگاهی در اختیارم قرار داد. این [دیدگاه] به من امکان داد که متوجه شوم که پدرم در اواخر عمرش سعی کرده بود نشان دهد که به من اهمیت میدهد.
وقتی پدرم در نهایت درگذشت، من و خواهرانم منزلش را تمیز کردیم. یادداشتی پیدا کردم که باید چند روز قبل از مرگش نوشته باشد. فهرستی از کارهایی بود که باید انجام میگرفت، که پشت پاکتنامه با خط خطی تقریباً ناخوانا نوشته شده بود. روزی که آن را نوشته بود را فهمیدم، چون با تاریخ بالای آن در کنار تختش بود، گویی میبایست تاریخ را یادداشت میکرد که آن را به خاطر بسپارد. آن لیست شامل یادآوریهایی برای مصرف قرصهایش، تماس با پزشکش و سایر فعالیتهای پیشِ پا افتاده بود. در انتهای لیستش این واژهها بود: «به جیل زنگ بزن. به او بگو نگران نباشد.»
How I Learned to Forgive My Father (berkeley.edu)