محمد حسام آبدارباشی
محمد حسام آبدارباشی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

از پاییز نوشتم.

پاییز برای من همیشه چهره خاصی داشت.همیشه هر وقت به آن فکر میکردم به یاد باران و سرمایش می افتادم.سرمایی که با آمدنش دستانم را نوازش میکرد.سرخی دستانم نشانه ای از عشق پاییز بود.امروز که آخرین روز از این مهمانی سه ماهه است حال و هوای عجیبی دارم.طی چند وقت گذشته پاییز برایم معنی دیگری داشته است.


درختان هر کدام تعدادی از برگ ها را در اسارت گرفته اند.برگ ها از برای رهایی از این بند دست به هر کاری میزنند.حتی خودکشی!

سقوط از ارتفاع و در نتیجه آزاد شدن.ولی آیا این آزادی از قید و بند های درخت ، ارزش له شدن زیر پای دیگران را دارد؟

خش خش! شما صدای آه و ناله های یک ملت درد کشیده را میشنوید.

گاهی فکر میکنم این خودکشی نیست بلکه یک مهاجرت است. برگی که زمانی خانه اش بر روی شاخه های درخت بوده حالا تصمیم به وداع و ترک خانه و وطن خود کرده است.

ولی هر کسی یک روزی به جایی که تعلق دارد بازمیگردد.با آمدن زمستان شاید همه چی تمام شده به نظر برسد.ولی این بهار است که نوید امید و شادی را به ما میدهد.امشب در این بلند ترین شب سال وقت خداحافظی با معشوقه ام میرسد.

معشوقه ای که در بدترین لحظات زندگی ام حال مرا خوب میکرد.برایم با باران آواز های مختلف میخواند.گاهی اوقات حتی صدایش را بلند میکرد ولی هیچ وقت سعی نکرد دلم را بشکند.در سیاه ترین و تاریک ترین روز ها دنیایم را رنگی میکرد.چه رنگی قشنگتر از زرد و نارنجی

عزیز دلم پاییز گفته است این سختی های زمستان زودی میگذرد.امیدتان را از دست ندهید.این سرمای طاقت فرسا ، تمام عذاب ها و رنج ها گذراست.

بهار فقط چند ماه آن ور تر منتظر ماست!

پاییزدرخت تصمیمبارانفصل پاییزبارون پاییزی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید