that dreamer guy
that dreamer guy
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

من، ستاره ای بودم اوفتاده در ناکجا آباد هستی ، تا آنکه "تو" پیدایت شد

آیا وجود "من" ای بدون "تو" ای بامعناست؟ آیا ستاره ای چنان با عظمت که خورشید در مقابلش ذره ای ایست ولی منزوی و در گوشه ای پرت چنان که کسی او را درک نمی کند و احدی با او در ارتباط نیست باز هم عظمت خویش را درک می کند؟

خداوند آدم را خلق کرد؛ و چنان نیکو خلق کرد که به خود آفرین گفت و احسن و الخالقین . آدم به سان یک best type و اشرف مخلوقات اما هم او هنوز کامل نبود بدون وجودی که او را درک کند چنان که آدم او را.

مگر آدم با فرشتگان و خداوند در ارتباط نبود، اما سبب احساس تنهایی او پیش از حوا چه بود ؟

اصلا چرا ما مدام احساس غربت و تنهایی داریم؛ چه زمانی که بی "حوا" هستیم و چه زمانی که از قربت پروردگار به غربت زمین اوفتادیم و از آن پس " از نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد و زن نالیده اند ".

خلاصه آنکه انسان کامل بود و سرآمد و هرچه آنچه می خواست در اختیار و دسترسش ولی انگار تا "تو" ای برای او نبود او هنوز "من" نبود، هنوز وجودی کامل نبود؛ "تو" ای که رابطه ی آدم با او سوای از باقی رابطه ها باشد یک رابطه ی "من" و "او" که هر شی و هر بنی بشر دیگری می تواند باشد، نباشد . بلکه فقط "من" و "تو" باشد مثل آن جمله ی پیمان ازدواج که در گیم و ترونز می خوانند " .. از این پس من برای تو و تو برای من ای ".

رابطه ی "من و "او" ای را خیلی جاها داریم آنجایی که یک موبایل رو می گردیم و انتخاب می کنم ؛ بله درسته او را انتخاب می کنیم ولی انتخابی با معیار بهره ی حداکثری . با او روزگاری داریم و خاطره هایی :) . اما آیا می تونیم تو چشاش آره مستقیم تو چشماش نگاه کنیم و بگیم، بعد این همه مدت ، چه خوش گذشت و چه بد ، تنها و تنها تو بودی که به وجود من معنا می دادی ، به این که چرا کار می کنم ، لبخندی می زنم یا لباس ها رو اتو می کنم.


انسان به جستجوی معناست . روی این کره ی زمین که داریم زندگی می کنیم لذت و درد فراوان و همه به چشم دیدیم و به کام چشیدیم. شاید بگیم هدف زندگی لذت بردن حداکثریه، مثل ماجرای کتاب اتیمیک، عضو انجمن لذت جنسی بدون مرز و حدود بشیم و با دختری به نام "ناتالی" آشنا شیم . خلاصه به هدف لذت بردن، کم نذاریم تو کار و حلال واری حداکثر بهره رو ببریم :) . روزگار بگذره و از اونجایی که طبیعت آدمیست تو پیچش درام داستان ناتالی (جان) دچار مریضی رو به وخامتی میشن و معلول میشن ( و دیگه از اونکار ها نمی تونن بکنن) .

درلحظه ی احساسیه داستان ما میریم تا ناتالی رو تو بیمارستان ملاقات کنیم، میریم عیادتش ، برای احساس ناراحتی و همدردی می کنیم، شاید هر کمک مالی و روحی که بتونیم رو آماده باشیم که انجام بدیم ، ولی آیا می تونیم جلو بریم و مستقیم تو چشماش نگاه کنیم و بگیم تمام این مدت که گذشت و تمام مدتی که پیش روت هست احساس ناامیدی و تنهایی نکن ، چون "من" و "تو" معنای زندگی هم بودیم و هم چنان نیز خواهد بود.

نه ناتالی معنایش لذت بود و اکنون از دستش داده ، شاید مثل آدم که معنایش قربت خداوند بوده و در غربت زمین احساس گم کردن معنا را می دهد و هر لحظه چون نی جدا مانده از نیسان و قطره ی جدا مانده از دریاست.

و شاید بی دلیل نبود "حوا" ای در زندگانی روی زمین همراه او آمد . آیا می توان معنای هدف زندگی آدم را همین شوق او برای بازگشت به آنجا که تعلق داشته دانست ؟ و معنای عمرش را بودن کنار "حوا" ای که وجود داشتنش را بامعنا می کند؟ ، "حوا" ای که ارتباطش با او سوای از ارتباطش با دوست و همکار و آشناس "حوا" که نیمه ی کامل کننده ی آدم است و به او میگه "من" وجود دارم و با ارزشم و با معنا چون "تو" هم با من این چنینی !


و چه تراژدی های در این ارتباط "من" و "تو" نوشته اند و سروده اند و خوانده اند ولی آنچه مهم است من مثل همان ستاره ی باوقار ، اما تنها و اوفتاده در نا کجا آباد هستی؛ بی معنایم تا آنکه "تو" ای پیدا می شود و اکنون می فهمم که "من" هست و ارزشمندست و با معناست.


عشقرابطهمعنای زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید