پدربزرگم دست بزن داشت. البته وقتی که جوان بوده. به قول قدیمیها میگفتند جوشی بوده و اگر کاری میکردی که باب میلش نبوده حتمن کتک میزده یا حداقل دیگر داد و بیداد!
البته عزیز همیشه میگفت هیچ وقت روی من دست بلند نکرده. هروقت که از دست من عصبانی میشد خودش را میزد.
حالا اینها را کی میگفت؟ وقتی که تعریف میکرد که آقای ایکس شوهر خواهر شوهرش دست بزن داشته و هفتهای حداقل یک بار عمه یا بچهها را به شدت نوازش میکرده.
مثلا تعریف میکرد که یک بار آقای ایکس اینقدر عمه را بد زده که سه روز در بیمارستان بستری شده. یا میگفت وقتهایی که عمه را شدید کتک میزد بعدش برای عمه یک سرویس طلایی، پالتوی پوستی چیزی میخرید تا از دلش در بیاورد.
حالا که بچههای عمه را میبینم (کوچکترینشان الان ۶۵ سالش است) آدمهای مهربانی هستند اما احساسات خاصی از خودشان بروز نمیدهند.
پدر من و برادرهایش، هرکدامشان به سن عقل که رسیدهاند سعی کردهاند بیشترین فاصله ممکن را از پدربزرگ بگیرند. همان کاری که من هم کردم. نه که چون پدرم دست بزن داشت. که حقیقتا دو سه بار بیشتر از پدرم کتک نخوردم و این را نمیشود جزو دست بزنها به شمار آورد. کتک خوردن جوهره ما پسرهاست. باید بخوریم تا آدم شویم. من هم کم آدم شدم. اما داستان این بود که جای دیگری از کار میلنگید. پدرم آدم مهربانی است. من را هم و بقیه بچههایش را هم خیلی دوست دارد. احساساتش را خیلی سال است که دیگر نمیتواند بروز دهد که چون فاصله گرفتیم از هم طبیعی است.
اما چیزی که ما را از پدرمان دور کرده، این است که برای پدرم چیزهای دیگری هم وجود دارند که از ما مهمتر هستند.
یک دوره پدر و مادرش، یک دوره آبرویش و یک دوره همین که برادر استاندار مرحوم و غیرمرحوم یزد بود و توی شهر شناخته شده بود و یک روز دیگر هم دین و مذهب و وفاداری به یک آدمی که هیچ از او نمی دانیم. البته تقریبا همیشه همه اینها با هم بوده. اما هربار یکی پررنگتر شده و ما حس کردیم که حالا این از ما مهمتر است.
حالا که بگذریم، ما هم به پدرمان احترام میگذاریم. دلمان هم برای پیر شدنش میسوزد. برای اینکه زندگیش آنطور که ما میخواستیم نشد و برای اینکه این فاصله هم او را از ما گرفت و هم ما را از او.
اما خب، شده دیگر! چه کار میشود کرد؟
از بین آن بچهها، همانها که از پدربزرگم گریزان شدند، یکیشان رفت اصفهان در دانشگاه صنعتی اصفهان درس خواند و همانجا هم ماندگار شد. یکی دیگر رفت تهران. آن یکی رفت قم و طلبه شد و پدر من هم رفت تا تهران و شیراز و بعد هم قرار بود برود هند درس بخواند و برگردد که نشد و خب، ما همینجا در خاک وطن و از یک مادر ایرانی به دنیا آمدیم.
مادربزرگم وسط همه بی تابیهایش برای آن پسری که شهید شده همیشه یک روضه ثابت داشت. می گفت حاج آقا همیشه وقتی محمدجواد شیطانی میکرد و دنبالش می کرد که کتکش بزند و به گرد پایش نمی رسید نفرینش می کرد و می گفت انشالله کله ات بترکد (این ترجمه کودیت ورآد به زبان شهرضایی است) و خب، عموی یکی مانده به آخری هم وسط جنگ توی همان عملیات بدر گلوله کاتیوشا مغزش را شکافت و ۱۲ سال طول کشید تا جمجمه تکه تکه شده اش را بیندازند توی بغل عزیز و حج آقا و بگویند که گلوله مستقیم خورده به مغزش و در جا کشته شده و دوباره عزیز آن نفرین همیشگی حج آقا را یادش بیاید.
عموی آخرم که از همه کوچکتر بود، دیگر روزهایی به دنیا آمده بود که حج آقا تاب و توان دعوا و بدو بدو نداشته و خب، چون کتکی هم نخورده بود، همانجا یزد پیش پدرش ماند. اما داستان او هم داستان مفصلی است.
این عکس فارس را که دیدم، یاد خانواده پدریم افتادم. پدر من از همانها بود که بعد از دانشگاه و سربازی برگشت پیش پدر و مادرش تا خدمتشان را بکند. حقیقتش تمام عمرشان را خدمتگذارشان بود. تا روزی که مردند و حتا بعد از مرگشان. اما همیشه حسرت همین برگشت توی نگاهش بود. حس اینکه زندگیش انگار آنجور که می خواسته نشده، سالها بعد به سراغش آمد. گرچه آدم صبوریست اما صبر هم یک روزی تمام می شود.
داستان این خانهای که فارس از آن میگوید، داستان همان خانه پدری من است. داستان همان روزهاییست که پدر خانواده دست بزن داشته. داستان همان روزهاییست که حتا اگر دست بزن داشته نباید زن و بچه ها را میزده. اما زده و حالا که رسیده به جای اساسی که به همین ها نیاز دارد، حتا حاضر نیست یک دستبند طلایی، پالتوی پوستی چیزی برای همین زن و بچه ای که کتک زده بخرد.
داستان این روزهای فارس و کلا جمهوری اسلامی داستان پدریست که چیزهای دیگر برایش بسیار مهمتر از فرزندانش هستند. چیزهایی که خب، دیگر برای ما که بچههایش هستیم سالهاست اهمیت ندارد. امیدوارم توقع نداشته باشد که ما برگردیم و سر پیری و کوری دستش را بگیریم.