حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
حسین حمیدیا | Hossein Hamidia
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

مرثیه‌ای برای ماهی‌های تشنه

عکاس: مصطفی حمزه ای
عکاس: مصطفی حمزه ای


من تابحال پایم را به هیچ کدام از شهرهای سیستان و بلوچستان نگذاشته‌ام. نه که نخواسته باشم، به قول دوستی، بار نخورده که بروم. گرچه بارهم خورده. اما انگار هنوز وقتش نشده که بروم.

چند روز پیش، توی توییتر، دوستی آمده و عکس‌هایی از تالاب هامون را به اشتراک گذاشته و ماهی‌هایی که از بی آبی مرده‌اند. بعد زیرش نوشته مردم محلی، بر می‌دارند این ماهی‌های خشک شده را به کارخانه‌های پودر ماهی می‌فروشند. حتما این پودرهای ماهی، مصرفی دارند و حتما که آدم‌ها برای این ماهی‌هایی که کیسه کیسه با خودشان می‌برند، اندک پولی دریافت می‌کنند. اما خب، خود ماهی ها چه؟

فکرش را بکن! روزها و ماه‌ها و بعضا سال‌ها تلاش می‌کنی تا به جایی برسی و حالا که به جایی رسیده‌ای، برای خودت کسی شده‌ای، به ناگهان زمین و زمان دوزخی می‌شود و تو، خودت را از دست رفته می‌بینی. می‌آیی نفسی بکشی و جانی که داری را حفظ کنی که گرمای تابستان می‌رسد و یاد ایام بهار از دلت دور می‌شود.

دیگرانی که کنارت هستند، تک تک جان می‌دهند و تو، به هرکجا که می‌روی، بوی مرگ را حس می‌کنی گو اینکه عاقبت، خودت هم در همان آب می‌میری. آبی که تا آمدی آب شش هایت را با آن پر کنی، نشئه مرگ فضایش را پر کرده و جانت را ستانده.

تاریخ سیستان، همیشه تاریخ نمونۀ کشورمان بوده. هرچه که بر سر آن ماهی‌ها آمده، به اندک زمانی برای ما هم حادث خواهد شد. این بار دیرتر، بار دیگر زودتر و هربار، طوری که یادمان برود دفعه قبل چطور بود.

طبیعت، بر خلاف ما، چرخه بردار نیست. این طور نیست که یک چیزی را باب کند و تا آخرش دنبال همان برود. این، ما انسان‌ها هستیم که چوب چرخ حناسابی را به گردن گاو یا اسب بیچاره می‌بندیم و چشم‌هایش را با پارچه‌ای می‌پوشانیم تا دور خودش بچرخد و بچرخد و حنای ما را بسابد. حنایی که برای دیگران شاید دیگر رنگی نداشته باشد. حالا این روزها، بساط عصارها شده یک موتور که به یک تایر کهنه وصل شده و دارد چرخ عصاری را می‌چرخاند. مثل همان که بیاییم آب را به شکلی از شمال به جنوب برسانیم یا از غرب به مرکز.

طبیعت اینها را می‌فهمد و جلوی ضرر و زیانش را می‌گیرد. حتی اگر شده باشد خودش نباشد، جان ما آدم‌ها را هم می‌گیرد تا حساب کار دستمان بیاید. حالا جان نشد، زندگی، زندگی نشد، خانمان و جا و مکان یا هرچیز دیگری که دستش به آن برسد. از خودمان نشد، از بچه‌هایمان... کما اینکه ما، بسیار شده که تاوان جمعی پدرانمان را پس داده‌ایم.

ماهی‌ها جان ندارند که پرواز کنند
ماهی‌ها جان ندارند که پرواز کنند


مرد سیستانی، ماهی‌های خشک را در هوا پخش می‌کند تا خاک ماهی‌ها جدا شود و بتواند آنچه را که مانده برای فروش ببرد. ماهی که در خاک شور خشک شده، دیگر جانی ندارد. اما انگار به آخرین نفس‌هایش، آن لحظه که آمده تا جان بدهد، آهی کشیده و این آدم‌ها، حالا باید تاوان همان آه را پس بدهند. گرچه تن مرده‌اش را به قیمتی ناچیز بفروشند.

ماهی‌ها، هامون را صدا می‌زنند. هاموووون ... هاموووون صدای خاکی که بین آب شش‌هایشان بجای آب می‌رود و می‌آید، هامون را کشیده‌تر می‌کند. بین آنها ماهی سیاه کوچولویی نبوده که راه دریا را با کنجکاوی و فضولی پی بگیرد و خودش را به هر ضرب و زوری که شده به دریا برساند. آنها، ته تهش، همگی ساکن یک گودال آب بوده‌اند. همان آبی که حقشان بوده، سهمشان بوده و ما، حالا همان را هم از آنها دریغ کرده‌ایم.

گاهی با خودم می گویم شاید ما داریم تاوان آرزوهای ماهی‌هایی را پس می دهیم که دلشان هوای دریا کرده بوده. شاید یکی توی همان دریاچه فصلی بهشان گفته تا دریا راهی نیست. اگر عقب عقب بروید و خیز بردارید و یک جست بزرگ بزنید، ممکن است بیفتید توی دریا. مثل همان بچگی هایمان که پدر می‌گفت چند بار که بخوابی و بیدار شوی تو هم مثل من بزرگ شده‌ای. کسی هم حواسش نبود که این چند بار خوابیدن و بیدار شدن، می‌شود حسرت به دل ما بچه‌ها و وقتی که بزرگ می‌شویم، شب‌های زیادی خوابمان نمی‌برد که دیگر نمی‌خواهم از این که هستم بزرگ‌تر شوم. تازه می‌فهمیم بزرگ شدن چه چیز تاوان‌داری بوده.

آرزوهای بچه ماهی‌های هامون، هرسال پودر می‌شود و به هوا می‌رود.
آرزوهای بچه ماهی‌های هامون، هرسال پودر می‌شود و به هوا می‌رود.


یحتمل بچه ماهی‌هایی که توی همین عکس‌ها هم می‌بینیمشان، رویایشان همین بوده. اینکه چند بار بخوابند و بیدار شوند و بعد، بزرگ شده باشند تا بتوانند به جست و خیزی خودشان را بیندازند توی عمان. رویایی که از مولانا به این طرف، یا حتی شاید قبل‌تر از او هم، دامان همه ما را گرفته اما خودمان خبر نداریم.

حالا ماهی‌ها، هرچه دهانشان را باز می‌کنند، فقط هواست. آبی در کار نیست. گل ازیک طرف وارد آب شش‌هایشان می‌شود و از طرف دیگر، مرگ است که می‌آید. دست و بالش را توی همان یک گُله آب می‌شوید و شروع می کند جان عزیز تک تکشان را گرفتن. فرصت نشد که نهنگ شوند. تنها شد که ماهی تالاب کوچکی باشند که امروز آب دارد و فردا، به اندک گرمایی فقط جان می‌کند.

گاهی فرشته مرگ هم حسرت جان‌هایی که گرفته را می‌خورد.
گاهی فرشته مرگ هم حسرت جان‌هایی که گرفته را می‌خورد.


کار مرگ، این جور جاها، از کار آن شهروندان که دارند ماهی‌ها را توی گونی می‌ریزند تا ببرند و به ثمن بخس بفروشند سخت‌تر است. باید جان‌هایی را بگیری که هنوز تجربه نکرده‌اند آن چیزی را که آمده بودند برای تجربه کردنش. به قول استادی، حالا باید چند میلیون بار دیگر این جان‌ها در کالبدهایی دمیده شوند تا همین یک موقعیت تجربه نشده را تجربه کنند. که اگر کسی آمده بود و نگذاشته بود آن دریاچه فصلی خشک شود؛ حالا چه می‌دانم به هرروشی، درختکاری، انتقال آب یا هر روش دیگری که متصور شویم، شاید آن جان‌ها آن چه را که باید زندگی می‌‌کردند، زیسته بودند.

همینجاست که یکهو چرخه عوض می‌شود. آنکه این زندگی را زیسته، خودش مولد می‌شود و آن مردان سیستانی، بجای ماهی خشکی که پودر ماهی می‌شود، ماهی زنده صید می‌کنند و وضعشان از اینی که هست بهتر می‌شود. تو بگو فقط یک سال اتفاق بیفتد! ببین که چطور تاریخ مملکتمان تغییر می‌کند.برای همین است که می گویم هرچه آنجا می‌بینید، به اندک فاصله‌ای در تمام مملکتمان رخ می‌دهد.

راستش را بخواهید، فقط می‌خواهم بگویم بخشی از جهان‌بینی ما، آلوده است به همین بودن‌ها، نمودن‌ها و همراهی کردن‌ها. گاه، نبودن هم می‌تواند زخمی را شفا دهد، نسلی را نجات دهد. باور کنید می تواند!


ماهیهامونمرثیهایرانسیستان و بلوچستان
زمان گذشته بود.باید می‌رفتم تا به آخرین اتوبوسی که به سمت شهر راهی می‌شد برسم.ناگهان یادم آمد سال‌هاست به شهر مهاجرت کرده‌ام، بی‌آنکه برگشته باشم...داستان من از همینجا شروع شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید