پدربزرگ مادری و مادربزرگ پدریم که با هم پسرعمو دخترعمو بودند، چپ دست بودند. آقاجان،پدربزرگ مادریام البته با دست راست مینوشت و خطش هم خوش بود. میگفت از بس روی دستش ترکه زدندکه با چپ ننویسد،راست دست شده.هربارکه حرف ازمدرسه میشد این خاطره را تعریف میکرد. البته که خاطرات زیادی از او ندارم. فقط روحی است که انگار در سراسر زندگیم بوده.
آقاجان اسطوره کتابخوانی من بود. هروقت، همان سالی یکی دوباری که از یزد بار و بندیل میبستیم و با مامان به شهرضا می رفتیم،مطمئن بودیم که دارد کتاب میخواند. مولانا، سعدی، حافظ، صائب و ایرج میرزا، کتابهایی بودند که همیشه دم دستش بودند. این آخریها،دیگر از ما نوهها کتاب قرض میگرفت. البته که بیشتر کتابها را از بچههای دایی عطا میگرفت. تنها کسی هم که هرسال برای تولدش هدیهای میگرفت همان دایی عطا بود. آنهم کتاب.
یک سال دایی عطا حافظ به سعی شاملو را برایش گرفته بود. نشسته بود کل شعرها را خوانده بود و بعد، غلطهای شاملو را گرفته بود. بعد هم دیوان را برای دایی پس فرستاده بود که ارزش خواندن ندارد و حافظ را خراب کرده... معرکه بود. لج در بیار ترین پدر دنیا بود برای دایی عطای خدا بیامرز.
آقاجان عادت داشت صبح به صبح برای رفتگان چند صفحه قرآن بخواند و بعد هم رادیویش را روشن میکرد. شبها هم با صدای همان رادیو میخوابید. اگر هم میآمدی و رادیو را خاموش میکردی، چشمهایش باز میشد و میگفت دارم گوش میکنم. چرا خاموشش کردی؟ بقیهاش هم کتاب بود. اگر مشغولیتی نداشت، کتاب بود.
عزیز، مادربزرگ پدریم اما کاملا بیسواد بود. حتی اسمش را هم نمیتوانست بنویسد و امضایش مهری از جنس قلع بود:رفعت حمیدیان فقط اعداد را میتوانست با شکلهای عجق وجقی روی کاغذ بکشد. آنهم از صدقه سر تکنولوژی بود. حافظه عجیب و غریبی داشت. کلا آدم تصویر بود.
وقتی میخواست شماره تلفن آدمهارا بنویسد، آنوقتها که تلفنها ۵ رقمی بود، جلوی آن عددهای فضایی، برای هرکس نشانی میگذاشت. مثلا آقای ریسمانیان یک خط بود شبیه طناب یا خانم صدرالساداتی یک عمامه و عصابود. چون شوهرش روحانیای بود با قبا و عمامه و یک عصای چوبی مثل عصای موسیوهای انگلیسی. آقای سجادی هم فقط عمامه. یا آقای خورشیدنام فقط یک خورشید بود. آقای صحرایی هم آهو بود. انگار داشت توی صحرا می چرید. صاحبان این اسمها همان روزها هم برای خودشان کسی بودند. اما هیچ نمیدانستند که هویتشان برای عزیز در دفترچه تلفنش خلاصه شده در تصویری که از آنها در ذهن ساخته.
عزیز یک چپدست واقعی بود.اریجینال اریجینال. نمیتوانست یک خط صاف بکشد، درپوست کندن میوهها مخصوصا سیب، هلو و خیار افتضاح بود و قیچی توی دستش یک اسب نافرمان بود که صدهاپارچه گرانبها را به باد فنا داده بود. قاشق را با دست چپ می گرفت و سوزن و نخ کردنش هم شهره خاص و عام بود. انگار یک دست چپ بود که ناگهان دست و پادرآورده. بچههاو عروسهایش سرهمین مسخرهاش میکردند.
حتی به نظر میرسیدجدای از اینکه آن قدیمها درسخواندن دخترها اُف داشته،همین چپ دست بودنش هم موجبشده هیچ وقت سراغ نوشتن نرود. گرچه خواهرش که مادربزرگ مادریام میشد، مولود خانم را میگویم؛ بعد انقلاب رفته بود نهضت و تا کلاس پنجم هم خوانده بود؛ اما عزیز را حتی نهضت سوادآموزی هم نتوانسته بود چیزبنویس کند. انگار همان حافظه تصویری برایش کار نوشتن را میکرد.دیگر از 50 که گذشته بود، هرچه عروسهایش زور زده بودند،سراغ نهضت نرفته بود. فقط پنجشنبهها عصر پای برنامه درسهایی از قرآن آقای قرائتی مینشست و سیر نگاه میکرد گویی داشت از تختهسیاه آقای قرائتی عکس میگرفت؛عکسهایی که همه شان تار بودند.
قند داشت و چشمهایش ضعیف بودند.حج آقا، در کار قند و شکر بود و عزیز هم عاشق شیرینی. شیرینی در خانهاش بند نمیشد. کلا خانوادگی همهمان جانمان برای شیرینی میرود. حاضریم نصف عمرمان را بدهیم و بجایش ته کاسه ارده شیره را دربیاوریم. یا تمام زندگیمان را بدهیم برای یک جعبه قطاب یزدی، یا شیرینی حاج خلیفه. برایش عینک هم تجویز کردهبودند اما نزدهبود. عقیده زیادی به دکتر و درمان نداشت و دلش به دردهایش خوش بود.
شاید مهمترین پیشنویسش وجود نداشتهباش بود. اما چیزی در درونش بود که بیشتراز همه ما، در او امید به زندگی به وجود آورده بود. میخواست همه لذتهای دنیا را تجربه کند و خدایی تا زنده بود، آن لذتها که شریعت یهویی آمده بعد از انقلاب اجازه داده بود را تجربه کرده بود.
ما، همه نوههای اول عزیز(فرزندان اول پسرهایش) و فرزند اولش هم شاید، چپ دست هستیم. فرزند اول خودش در نمیدانم چندسالگی مرده بود. اینقدر دور که بجز دو سه باری حرفش را نزده بود. همان بارها هم اشک به چشمش نیامده بود. انگار دیگر عزاداریش برای آن طفلک بیچاره تمام شده بود.
الغرض؛ همهمان هم در چپ دستی به عزیز رفتهایم. میوهها را سخت پوست میکنیم، تابحال حتی با خطکش هم نتوانستهایم یک خط صاف بکشیم و حتی لبه همه دفترهایمان هم همیشه برگشته. چشم چپ همه ما، از چشم راستمان قویتر است، آدمهای احساسیتری هستیم و امیدواری غریبی هم داریم. ناخودآگاهمان قوی است و همیشه از آسمان برایمان رسیده است. قیچی و چاقو و تیغ هم به دستمان ابزاری است که فقط ناکارآمد است.
برای من، حتی ساعت هم روی دست مخالف جا دارد و از بس که اذیت میشوم هیچ وقت ساعت یا دستبندی به دست نداشتهام. کاردها که برعکس نمیبُرند، حتی توی رسمیترین مراسمهای عمرم کار دستم داده و گند زده به تمام حیثیتم. میوهها را بجای پوست کندن گاز میزنم و میگویم نصف خاصیتش در پوستش است. حالا شما هزاردلیل بیاورکه پوست سیب پارافین دارد یا کیوی را نباید با پوست خورد. حتی یکی از وظایفم در مراسمهای تولد، برش زدن کیک با دست چپ و گند زدن به حیثیت تمام خامههای خوشمزهایست که از نان کیک جدا میشوندو بعد که میآیی با چاقو، خامه و گردو و موز و بقیه مخلفات را سرهم بندی کنی، کثیفترین مزه دنیا را میدهند.
اما زنهار که در چپ دستی، چیزی از آقاجان به یادگار نبردهام. برای خودم مایه تاسف است. گرچه کتابخواندن و اخلاق خوش را از او بردهام، اما انگار آقاجان هیچ وقت یک چپ دست واقعی نبوده. انگار آدمهایی که به زور راست دست میشوند، تکهای از بدنشان کنده میشود. گوشهای از مغزت انگار، یا گوشهای از قلب که جایش با همان ترکهها سیاه میشود. بعد شبها خوابش را میبینی و برای فرار از کابوسش، مجبور میشوی رادیویت را بالای سرت تا صبح روشن بگذاری. صبح که بیدار میشوی، برا خودت قرآن میخوانی و برای آن تکه گم شده هم و عاقبت، به کتاب پناه میبری. اگر کسی هم بیاید و رادیو را خاموش کند، از هیمنهی ترس کابوست، از خواب میپری.
سالها تلاش میکنی تا به جایی برسی و بعد، بعداز ازدواجت، انگار فهمیدهای که هیچ چیز جای آن تکه گمشده را پر نمیکند. میروی به دهاتی و کنج عزلت میگزینی.حتی به بهانه کار! وقتی هم که برمیگردی، حرفی برای گفتن نیست. فقط کوهی از کتاب است که میگویی با دفتر حساب و کتابهایت گم کردهای یا چه میدانم دزد زده است. آقاجان من، سالها اینگونه زیسته بود. قاشقش را برخلاف من و عزیز با دست راستش میگرفت اما موقع کتاب خواندن این دست چپ بود که کار میکرد. کلاهش را دست راست به سر میگذاشت اما با دست چپش نوازشت میکرد. با انگشت راستش ته کاسه ماست را پاک میکرد اما عینکش را با انگشت چپ روی بینی جابجا میکرد. جمعی از تناقضها که آخرش میفهمیدی ناشی از همان ترکههاست و ما، هیچوقت نمیفهمیدیم که چرا از بین آنهمه نوه، هیچ کدام، هیچ کدام یک چپدست تمام عیار نشدهایم. چندتایی چپدست داریم اما هیچ کدام به خود خود آقاجان نرفتهایم. انگار هرکدام خصیصهای برداشتهایم و سی خودمان رفتهایم.
انگار حاج محمد ابراهیم، همان پسرعموجان عزیز و مادرجان (مادربزرگ مادریم)، هزار تکه شده و هرتکهاش در وجود یکی از ما جا مانده. شاید به من، همان دست راستش به ارث رسیده، همان که هشتاد و چند سال، جور ترکه خوردن دست چپش را کشید.
حالا که داشتم به دست چپم نگاه میکردم، جای یک برآمدگی گوشتی را روی انگشت وسط دیدم و یادم آمد که آن سالها زگیل بدفرمی روی این انگشت داشتم و چقدر خرجش کردم تا رفت. هیچ وقت فکر نکرده بودم شاید جای ترکههایی که خورده، روی دست چپ من هم مانده باشد...