گابریل گارسیا مارکز، جایی از کتاب صدسال تنهایی، که یکپارچه سرشار از تکنیکهای بدیع نویسندگیست و سرتا پایش را رئالیسم جادویی در برگرفته، وسط ماکاندو، شهری که خانواده خوزه آرکادیو بوئندیا و همسرش اورسولا با 21 خانواده دیگر در آن مستقر شدهاند، راجع به «رمدیوس خوشگله» حرف میزند. زن زیبایی که رفتاری عجیب و بویی خوش و اغواکننده داشته.
مردانی که عاشق این «رمدیوس خوشگله» میشدند، هر کدامشان به شکل عجیبی که منحصر به خودشان بوده میمردند. مثلاً یکیشان با افتادن از یک بلندی، آن یکی دیگر، با ضربه عجیب سم اسب و… مردند. عجیبتر آنکه بعد از مردن، از جای زخمهای این آدمها، چیزی شبیه مشک عنبر در میآمد. یک چیز خوشبویی که بوی آن را تا حالا کسی نشنیده بود. یک عطری که کسی تا به امروز نزده و یک شمیمی که برای هیچ کس آشنا نبوده. مردم میدانستند که این، این عطر خوشی که بعد از مردن آن دلباختههای بیچاره بلند میشود، بهخاطر رمدیوس است. همین شد که توی شهر به «فرشته مرگ» معروف شده بود.
عاقبت روزی هم رسید که انگار نوبت به خود رمدیوس رسیده بود. ساعت چهار عصر بود و رمدیوس، جوری پریده رنگ بود که اگر به دیوار سفیدی تکیه میداد، ممکن بود نتوانی ببینیش. ناگهان اوج گرفت و همراه ملافههایی که فرناندا مشغول جمعکردن آنها بود(حالا اینکه فرناندا کی هست و چه کرده، بماند برای بعد)، پرواز کرد و به آسمان رفت. حتی تا آن لحظه آخر هم عجیب و غریب بود. توی راهش، وقتی که داشت با گامهای بلند توی هوا گام بر میداشت، برای سوسکها و گلها دست تکان میداد و با آنها خداحافظی میکرد.
من، این کتاب صد سال تنهایی را وقتی خواندم که فقط 16 سالم بود. قریب به 24 سال پیش. کتاب هم مال خودم نبود. از یک دوستی قرض کرده بودم که بخوانمش و پس بدهم. اما، حالا، 24 سال است که مدام، صبح و شب، ظهر و عصر، شخصیتهای این کتاب با من حرف میزنند و بازی میکنند. رمدیوس خوشگله، سانتاسوفیا دلاپیداد، آئورلیانو بوئندیا، 17 پسرش، آئورلیانو خوزه، و…
حالا همه اینها را گفتم که فقط بگویم این روزها که از صبح تا شب توی خیابان کابوس میبینیم، چه خودمان آنجا باشیم و چه وحید آنلاین را برای دیدن آخرین ویدئوها دنبال کنیم، و شب که تازه سرمان را روی زمین میگذاریم که بخوابیم هم باز کابوس میبینیم، همهاش به خودم میگفتم که عاقبت ما، انگار قرار است مثل این رمان عجیب و غریب شود. انگار روز اعدام سرهنگ آئورلیانو بوئندیا رسیده و ما همه منتظریم تا کسی به سربازها فرمان شلیک بدهد. و چه مرگ بدی هم…
چند روز پیش، دوستی برایم از کابوسهایش میگفت. از اینکه دیگر آب از سرش گذشته و روز و شبش قاطی شده، شده مثل هم. طوری که انگار جور دیگری نمیتواند باشد. میگفت انگار همه این سی و چند سال همین طوری بوده، انگار چیزی عوض نشده و فقط من، پررنگتر حس میکنم. انگار این مانعها، این اذیت و آزارها، همیشه بوده. اما من حالا فهمیدهام که باید حساستر باشم.
دیشب برایم تعریف میکرد که خواب دیده داشته بیحجاب از جایی رد میشده و دیده که گاردیها، انگار میخواهند حمله کنند. تعدادی هم داشتهاند اسلحههایشان را تمیز میکردند. بعد وقتی به آنها رسیده، که گارد گرفته بودند، ناگهان قدم به هوا میگذارد و پرواز میکند. از روی سرشان رد میشود و مبهوتش میشوند.
اشک توی چشمهایم حلقه زد. بازهم توی گوشم زنگ زد که انگار اینجا همان ماکاندوست. انگار ما همه، اهالی این شهریم و انگار حالا، بعد این همه سال، فقط داریم تلاش میکنیم تا خوابهایمان توی بیداری تعبیر شوند. انگار داریم دست و پا میزنیم تا از روی مامورها، از روی لباس شخصیها پرواز کنیم و برویم آن جایی که دستشان به ما نرسد و برایشان دست تکان بدهیم که ما شما را پشت سرمان جا گذاشتهایم… که دوران شما تمام شده…