تا که باد از روسری مویِ تو ظاهر میکند
هر جوان را حلقهی زلفِ تو شاعر میکند
صبر کن آرام گیرد بادِ ظالم ور نه این
شیخِ با تقوای ما را زود کافر میکند
چشمِ تو از بسکه نورِ ویژهای دارد بخود
همچو عیسی مُردهها را حیّ و حاضر میکند
در میان شهر میگردی نمیدانی که این
عاشقت را کارِ تو افسرده خاطر میکند
"کارِ قلبم قبلِ تو تنها فقط پمپاژ بود
حال جای عقلِ من دستور صادر میکند"
سُرمه بر چشم تو میآید که بیکارانِ شهر
شهر را روزی دو تا چشمِ تو تاجر میکند
تا تصادف کم شود حالا مهندسزادهها
روبروی خانهی تو فکرِ عابر میکند
ترکِ میهن میکنم از بس نگاها سمتِ توست
شاعرت را این حسودیها مهاجر میکند