چقدر جالب هستش مسیر پدر شدن و البته برای خانمها مادر شدن با تفاوتهایی که باهم دارند...
یکی از فانتزیهام این بود که وقتی بچهای به دنیا میاد و ما علت وجودی اون هستیم پس میتونیم اونجور که فکر میکنیم درسته و دوست داریم تربیتش کنیم! همه علایقمون، نگاههامون به هستی، چیزهایی که فکر میکنیم درست هستش و ما فرصت نداشتیم یا بعدا فهمیدیم یا نذاشتن به اون چیزها برسیم و یا چیزهای دیگه...
هرچقدر به این مسیر نزدیکتر میشم بیشتر به این فکر فرو میرم مگه پدر و مادرهای ما این طوری راجع ما فکر نمیکردند؟ احتمالا اونها هم دوست داشتن ما مسیری رو بریم که فکر میکردند از نظر خودشون درسته و دوست داشتن ما تو مسیری قدم برداریم که بیشتر موفق بشیم از نظر خودشون! اما چرا ما اونی نشدیم که میخواستند؟ یا اون مسیری رو نرفتیم که میخواستند؟(البته شاید من اینطور باشم!)
گاهی خودمو اینطور توجیه میکنم زمانه ما با پدر و مادرهامون فرق میکرد اما از کجا معلوم زمانه بچههامون با ما از نظر بچههامون فرق نداشته باشه؟ یا اینکه ما با پدر و مادرهامون فرق داشتیم، خوب همین حرف رو بچه هامون هم میتونن به ما بگن! وقتی ما بزرگتر شدیم فکر کردیم بیشتر از اونا میفهمیم بهشون نگفتیم این زندگی من هستش میتونم انتخابهای خودمو داشته باشم، خوب باید آماده شنیدن این جملات از بچه هامون هم باشیم!
برگردیم عقب... ماجرا از کجا شروع شد؟ از جایی که نگاه ما با پدر و مادرهامون از هم فاصله گرفت... علتش چی بود؟ یا بهتره بگم چیها بود؟ خیلی چیزها... برای من اینطوری بود... تفاوت سن، گذشت زمان و تغییرات جامعه، تغییرات فرهنگی، اختلاف نگاه دو دوران مختلف، تکنولوژی، برادرها و خواهرها، تفاوت در آموزشها و نوع یادگیری و ... دو تا مفهوم در همه این موارد پنهان هستش: اول مفهوم تفاوت/تغییر و دوم مفهوم زمان! شاید هم دو روی یک سکه هستند، وقتی زمان میگذره خیلی چیزها تغییر میکنه و وقتی خیلی چیزها تغییر کرده یعنی زمانه هم عوض شده!
خوب پس نتیجه میگیریم... چالش ما و پدرها و مادرهامون این بار هم تکرار میشه! اما جای ما با بچههامون عوض میشه! این ماجرا هنوز برای من شروع نشده اما میتونم از الان حدس بزنم که وقتی اتفاق بیوفته بیشتر از الان از بعضی رفتارهای خودم نسبت به پدر و مادرم پشیمون میشم... کاش فرصت جبران داشتم... برای پدرم که نشد اما امیدوارم برای مادرم بتونم...