
ستون فقراتم در دهانِ مرطوبِ چهارشنبه، مزهی گچ سفید دیوار را میدهد. عطرِ لاشه آن مگسِ پروار، آویخته بر دار از نخِ یقهی پیراهن که در سقوط، تشییع شده. و خمیدگی اریبِ کهولت را. کهولت اریب یعنی بیست و پنجسالگی آن پرنده دیپورت شده از غرب، متولد تخمینِ نفرت میان تیر و شهریور. اشراقی پیرِ جغرافیای جوان که شبیه بنجامین باتن میبود.
پرده را باد تکان نمیدهد، جن خانگیمان است. آن مریدِ اهل دل. اینجا، برابرِ آمیزش گمان و افترا. زمانی که قلبِ بستنی از بلورِ کاسه گرمتر است و به خشت میزنم که عصیان نریزد روی کمرِ قالی. بر تربتِ بسترِ بیشهای، چشم بر تابآوری مادیانِ سرنوشت بستهام مگر علوفهای در گلو، خوش بیاید. که گلو زخم برداشته و هر سرفهای، تکهای از گلو را بر پیشگاه پنجرهها میریزد. گلو دریده و فریاد از تنگهی زندان، گریخته. در کوچههای فرنگستان به دنبالش میگردند و نمیدانند هویتِ زندانبانش را که چندیست قلمش تاول زده. از کوچه مصیب گذشت و تاق تاق، میخِ پاشنه بر غصبِ عنانها میکوبید. زنها سر به بیرون انداخته، بر و بر از برش میکردند و او نگرانِ دردِ کاردهای لیموبُری بود. «چه دردی میکشند کاردها..چه درد صعبالتیغهای» آن کارد از تلخیِ بدنِ لیمو به ترشیِ روحِ مرطوبش راه یافت. این همان کارد بود. همانی که زنجیرِ فریاد فراری را قاچید و زنها گفتند پیش از این هم اهل خطای عیاشی بود. از پشت نخلِ کبود از او پرسیدم: تو کارد را دیدهای؟ حوالی نخلستانها بوی خونی بر پیکر نخلها مانده و یک ستاره، حتی یک ستارهی بیفروغ هم در طَبق آسمانش نیست.
- تو کارد را میخواهی یا فرارِ فریاد را؟ و من سکوت کردم.
بوی خون را اگر دنبال کنند به نخلهای کبود میرسند. اینجا نخلستان است. چاه دارد. در چاه تصویر چهرهای افتاده که به چشم نمیآید. اگر عمیق و مشبک نگاه کنی، دردی را میبینی بیچهره و گرمای مشرقی که زاییدهِ خشکیِ آب است. کسی دردش را به دستِ آب میسپارید تا به مجرای جغرافیا نرسد. آبِ بیچهرهی چاه شنیده بود روایت این آزاده خونِ شریان را و کارد را که به آسمان اگر میزدی ستارهاش در نمیآمد.
به چاه نگاه میکنم. سیاهچالهایست در کهکشانِ نخلها. آجرهایش، چین افتاده و طنابش، آب را بر دار از غصه کشیده. چشمهای من از این سیاهیِ رفیع، خون میطلبد و پرنده مسیرِ استطاعت غرب را میجوید. پرنده را این شرقیها پیرش کردهاند. درد ما آب را خشک گردانده است و کویرستانی در جامِ مسی به سلامتیِ دردهای جغرافیا به نوش میرود. بازهم تکه ای از گلو، خشک و خشکتر میشود و تاولِ قلم من وخیمتر از جوانیِ پرنده.
زنها متفرق شدند و او بیشتر ادامه داد. از بازار و دکان میگذشت و کسبه بر دماغشان خون میافتاد. از مسجد که گذشت در محراب، خون جوشید و سجود را در هم شوراند. خانهها پشت قدمهایش به قائدگی گرائیدند و کوی و خیابان، ارغوان گشت. جغرافیا در دنبالهای از خون پیِ زمین، میتپید. و او هنوز به کارد میاندیشید.
پرنده را گردِ چاه تنها گذاشتم، روحم کنده شد؛ دوید به سوی اندیشهاش که پیش میرفت و در و دیوار را زخمی میکرد. جنبیدم مبادا خون از منارهها طغیان کند. جنبیدم مبادا جغرافیا، پرنده را قربانی شرقیها کند. اما فریادِ مرا انگار دستی به روزنهاش نمیرسید. سرفه کردم و در گلویم خار دمید. زخم برداشتم و از دستهایم، استخوان میروئید. هیچ لنگری از من قادر نبود. قلبم را گرو گذاشته و گمان کردم از دور صدای طوفانِ چاه میآید. آب هم افسارِ صابرین را دریده بود. آب هم انگار از درد به درد بیخود شده بود. پرنده داشت بال بال میزد. و من در وانفسای مرگِ جغرافیا، دیدمش. آن فریادِ فراری را. دیدم که وارهید. و دیدم که حجم آتشینش آهسته آهسته آب شد.
و ریخت و ریخت و ریخت
زنها برگشتند. تأسف خوردند. تف انداختند و نفرین پراکندند. من را یا فریاد مردهام را؛ نمیدانم. پرنده هم رفته بود. گفته بودند پرنده از شرق پریده است. گویی دیوانهای از قفس پریده باشد. به چاه رسیدم و پیشانی بر بالینِ شانههای برآمدهاش رها کردم و او پیشانیام را بوسید. دردهایم را نوشید و چهرهام را غسل داد. در گوشم زمزمه کرد که اینجا نخلستان است. تنها خونها را دنبال کن...

اینک؛ - عهد را بستم به زلالِ وصیِ خونبارش، چهلبار که چشم را قاضی نبود این چاه. گریست فریادم: که پذیرائید؟ و پیش از این معاهده، خروشید در طاق خورشید: مبرّائی .