ویرگول
ورودثبت نام
ABNOOS
ABNOOSبار واژگانی را به دوش می‌کشم که به تازگی سقط کرده‌ام و هنوز خون است که از من می‌رود
ABNOOS
ABNOOS
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

زندانبانِ خورشید

.
.

اشک‌هایم می‌چکید در جیب پیرهنِ سیه‌چرده‌اش. انباشتِ تفکراتِ منزهی که نمی‌خواست آلودهِ بخار امیالم شود. دست‌های سرخم را از زنجیر می‌گرفت و روی بدنِ خورشید می‌برد، شاید عطوفتی در من زاده شود. و قلموی آبنوس‌اش را روی سودای سرم می‌کشید و آن را زیر آشوبِ معلق هر پنجره‌ در نقاشی‌های امپرسیونیستی‌اش می‌گذاشت. لخته‌های سرگردانِ من، پشتِ تمام پنجره‌های شهر، سایه می‌انداخت. من پشت شیشه‌ها گذارده شده بودم که در حضور باشم ولی نه تاثیرگذار. وجود داشتم، خنثی.

می‌گفتم: من موهای بلندم را می‌خواهم. من باغ‌های انگورم را می‌خواهم. من هزار جریب از جهنم را می‌خواهم.

و او مرا نرم نرم تا جهنم می‌برد. ارابه‌ای منقوش داشت که مرغ‌های آسمانی آن را ‌به نرمی احساسِ یک پنبه، می‌کشیدند. می‌نشستم در مجاور و او در خطوطِ اریبِ پوستم زیتون می‌کاشت. مرا زنده و ملیح نگه می‌داشت. ولی من شانه‌هایش را زخمی می‌کردم. او زبردست و فصیح بود. خونِ خنک را از دهان زخم‌هایش می‌گرفت و در آمیزشی با نورِ پریده‌ی ماه، روی شیارِ لب‌هایم می‌ریخت و من انگار از رحمِ امنی، بیرون آمده باشم؛ تر و تازه و جان‌دار. در خون آمیزی او شبیه به فرزندان جهنم می‌شدم و توی مردمک چشم‌ها می‌سوختم. و او قناعت را سال‌ها پیش آموخته بود که هر زمان عطش بر تعصب چیره می‌شد از آتشِ شریان‌های من، ذره ذره تغذیه می‌کرد. مرا جیره بندی کرده بود. زمانی که هویتی، سرد و خنک داشت و هاله‌ای از هرمِ اشک‌های من کافی بود تا روحش را ولرم و سیراب کند. از اهالی تاک بود. برایم باغ‌های انگوری بنا کرد روی مدار زمین. و در انحنای سال با آبِ شراب مرا استحمام می‌کرد. می‌گفت: «می‌خواهم طعم شراب بر تو مستولی شود.» خیالِ او بودم. خیالِ مرا در شیشه عمرِ کوچکی ریخته و آن را روی بلندترین طاقچه جهان گذاشته بود مبادا به نسیمی بشکند. ملّینِ دردهای داغ من بود. این دردها را داغ‌داغ در درون می‌دمید تا گدازه‌های چشمانم در سیرتِ سرمای روحش مهار شود. چه‌بسا از روحِ مذاب من هراسی نداشت. و من اگر زمانی، حال و مجالی برایم باقی مانده بود او را برف‌روبی می‌کردم. بسیار سرد بود و این سرمای سنگین، بنیادش را آزار می‌داد. آنقدر سهمگین که از گلویش بالا می‌آمد و از چشم‌هایش شارش می‌کرد. چشمانش آبی آبی بود. آبیِ بیم‌رنگ. آبیِ لبه‌ی تیزِ چاقو که گلوی اسماعیل را نمی‌برید. و براده‌های بلورین سپیده دم را در آن می‌دیدم. گاهی انجماد به قدری می‌رسید که لای موهایش برف جمع می‌شد. در بحرانِ انفجار‌های قلبی‌ام مرا به قندیل می‌کشید. بارزترین میراثِ بهمن بود، کوبنده و بَری. و نیمه‌شب‌ها عصیان را در سیگار می‌پیچید، دود می‌کرد و دود آرام پیش می‌آمد و روی پنجره‌هایی می‌نشست که پشت آن‌ها ایستاده بودم.

اینجا جهان تنها دو فصل داشت. تابستان و زمستان. او مرا هرگز باردار نکرد تا بهار را بزایم. و پائیز را هر سال در نطفه، سقط می‌کردم. رحمِ گداخته من تابِ باروری را نمی‌داد. بارها از او می‌پرسیدم: تا کِی؟ او بی‌هوا، باختر را در لیوانی می‌ریخت و جرعه جرعه حلقومم را سیاحت می‌کرد. نمی‌شنید. گرما از سرما عبور نمی‌کرد. پشت یکی از نقاشی‌هایش با جوهر سیاه زشتی نوشتم: رازت را می‌دانم. دیدم که برودتِ وجدانش، هیبت گرفت و ناخن‌هایش سفید شد. و خاور را که از در تو نمی‌آمد. چله دردهایش را کشیدم وقتی پنجره را شکستم. رنگ‌ها فرار کردند. انگور‌ها تلخ شدند. جهان، سردتر شد. شعله‌ها از کفِ سرم بیرون ریختند. روی لبه‌ی پنجره ایستادم. بمبی در خلوتِ زمانه بود که نمی‌ترکید و به انتظار ارتعاشی، خیال. زیتون‌ها پلاسیده شده بودند و او همه این‌ها را با آن دو گوی آبی رنگش می‌دید. عریان‌تر از این بودم که جامه‌ای از آتش بر تن کنم. که گندمی درو کنم. که سیبی به دندان بگیرم. تعظیم کردم و خودم را در بهمنِ چشم‌های او ندیدم. دیگر. شیشه عمر از بلندای طاقچه به پست افتاد اگرچه بمب هنوز نترکیده بود.

ندانسته.
ندانسته.

- زندانبانِ خیالات خودم شده بودم. آدمی را چه به زندانبانی..[این همه بدگویی را بر من ببخش. من از تابستان بیشتر از این‌ها نفرت دارم]

دلنوشتهزمستانتابستانزندان
۵۳
۱۷
ABNOOS
ABNOOS
بار واژگانی را به دوش می‌کشم که به تازگی سقط کرده‌ام و هنوز خون است که از من می‌رود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید