دانته: Abandon all hope, ye who enter here
کینه را میبینم؛ با اشکهای تو در آمیخته، به سرزمینِ فاسد خدایان میریزد. «چیزی فاسد است در سرزمین دانمارک. پوسیده و متعفن میماند..» شکسپیر بر این هبوطِ نژادمان آگاه بود. نیمروزی چکمه کوبان روی نرمه برف ژرفی دانستم که گورِ گرم بشر همینجاست. در همین بی وزنیِ رنگ ور انداخته. زیر سوزِ نکوهشِ وجدان. به دار، وجدان. به دار، وجدان و به دار دریغا، وجدان. کیفر از بریده طناب، باریده باری در هجوم عریان زنی بی هوا ترسیده. به کجا چنین شتابان؟ این شتابِ شر بر تبارِ باکرهی برف است. آنسوی شیشه، شین در شرابهی داستان هفت روزهی زمین طغیان کرد. پیش آمد. آمیغِ سیاههی ردای جلاد و لبخندِ نرم و شیرینش. آمد و به برف تجاوز کرد. و برف را شرحه به شرحه به کول انداخت و از جاده پائین رفت. انگار که مسیر جهنم را گم کرده بود. برف را از کالبد، خونی فوران کرد و شیطان هنوز که گناهی نکرده بود. هنوز.

کیفر. کرانهی ارغوانی دریاست. پیچیده در قلوهای سنگ. افتاده در کوره راهِ نفس. مرد، نفسش زیر سنگ گیر کرده بود. زیر اقیانوس. بتی بود که نمیشکست. در انحصارِ تنی بود که روحش بر زمین ریخته، لگدمالِ یورتمهی دهر میشد. تمنای عدل، گرزی به دست گرفته و تار را در پود سلاخی میکرد. از آن سوی راه، قلوه سنگِ کیفر، تابید و به کرنا نشست. گرز به زمین افتاد. عدل به سایه نشست. سنگ را به پنجه گرفت. لبخند زد و دید که سنگِ سعیر در دستش آتش گرفته و آنگاه قامتی یافت تا ششمین لایهی دوزخ و چیزی آن میان سوخت که نباید. همان چیزی که شاید در شرحههای برف، رفته بود. رو به زوال.
کلام. جامد و متمرد در سیطره سرخِ دهانها میپیچد. بوی عجیبی دارد. بوی ادای آخرین حرف که بر نوک زبان میایستد و در چاهِ فردوس سقوط میکند. برف زندگی را ملتمسانه برای بلورِ نورسِ درونش، جار زد. «بزار زندگی کنم» در سماع پلید آتش، جهان از نجابتش میسترد. هنگامه شرم و هراس شبانگاه بود. شب از جنسِ زمین واهمه داشت. عقب کشید. پیراهنش را به چنگ کشید اگرچه حاشیهاش خونی شده بود. برف آب شد. حلقهی پیمان، ظرافتش را پیش انداخت و با خونابهها پیکار کرد. قل خورد. و گوشهای از نجاستِ آفرینش، رها شد.

کاستن از دستانش پیروی میکرد. چابک و چموش و بیپروا از شیطان میکاست. پیشی میگرفت. و هنوز از خودم میپرسم: از خودش میکاست یا از دشمنش؟ از فراسوی نفرتی که داستان را میپخت، بخارِ نفسِ دیوان، بلند بود. هوا از آسیا میگریخت. قلوه سنگی که حجم از هجومِ بارز رخوت میگرفت. نام این رخوت را از خود بی خود شدن گذاشتم. دودو نمیزنند. دیده و دل و دمار همه دلمه بستند. تنها دستها هستند که ذبح را به شیوه دیگری پیش گرفتهاند. سلاخ و گستاخ و سخاوتمند. من این دستها را دوست دارم. دستهایی که برای رفعِ تودههای غمباد، از شیطان برای فریب شیطان استفاده میکنند. بارها پاسخ خودم را دادم: من هم به جای او بودم مسیر شیطان را برمیگزیدم. اگر شیطان باشی توانایی شکست شیطان را خواهی داشت. پس «ای کسی که وارد میشوی، همه امید را رها کن»

در پایان: در آخرین فریم، زمانه، آبی بود. تیرههایی از مریضترین آبیِ جهان که نه سیرت آسمانی داشت و نه القای کائنات را. در انحصار زمین بود و متعلق به آروارههای سخیفِ انسانیت. فریاد. نفیرِ مرگ. شیطان زار زد. و من در آخرین وعده، دو شیطان را دیدم با دو گناه مشترک. یکی از بدو. دیگری از عطف. و آنجا بود که فهمیدم هیچوقت، هیچچیز تمام نمیشود.
- روزگار چرخید و پس از قرنها (2010) I Saw the Devil به مسیر نگاهم آمد. نخستینبار نبود این دسته از نمایشها را به جان خریدن، اما اینبار بوی خونِ سکانسها، زنندهتر از منجلابِ نگاه من بود. اگر به حکمِ جسارتِ نگاهتان، به تماشا مینشینید، شیطان را در آماجِ آبیِ دردها رها نکنید. اگرچه آن چهره حقیقی شیطان، هرگز در این سطرها، نمایشی نداشت. خودش به سراغ شما خواهد آمد. از قابِ فیلم، شاید.
- کینه . کیفر . کلام . کاستن
