رُکعتی صبای ایوار، از مقوسِ رویشگاه زلف تا ضمیرِ بنیاد شلوار، کرنش میکند. همان زلفِ بریدهی خردادم. پس از هشتبار سیصد و شصت و پنج روز را گیسوافراخته، در نهاُمین سالگرد به تربت انداختمش و هنوز به زعمِ یقین، این گیسوی قصیر را باور نکردهام. در عوالمِ خیال، جعدِ زلف، هنوز بر سپیدهی کمر لغزان است. این چین و شکن را معاشرت با چون منی روا نبود، هرگز.

در تیرگاه سال، هوسِ مباشرتِ با زمستان کرده بودم و در اقبالم بهار افتاده بود. این همان واژگونه ذاتِ شهوت است. دریغ از ممارست. در مفاد این نسیمنامه، به زیرطاقی من نشسته بودم و در عیانبانش، خداوندگار تفرج میکرد. مرا و نسیم را و احساس ترازِ تعلق داشتن. من در ملکِ نسیم بودم یا نسیم در تصرف من، محرز مینمود؟ ایشان میدانست. پیشانی من در اقامهی این صبای ایوار، مقتداست. «او مست [ز] هوشیاری خود بود..» سیال و سکنای عرق را بر جریبِ تنم، نرم میکرد. محجوب، ملین، ولیکن در کرانههایش، تیغهی برّای آز داشت. میبرید و در پیاش اندوهگساری میکرد. سورتِ اندوه مرا تیمار میکرد. دردم را نغز میکرد. پیرنگِ پریدهرنگِ رخسارم در نواختن او، رنگدانه از رویا میگرفت. این صبای مروح در ودودِ نور، از پرکهی اتاقک، پروانه میپرورید. در پودِ کرک قالی، میجنبید و انباشتِ خیالانگیز گلبتهای میگردید در مفارقت بوسهی پروانه. وای پروانه. وای پروانه. مگر نسیمی تو را به بوسهگاهِ مهجور برساند؛ که تو خود زوالِ عشق داری. من نیز به زوالِ عشق دچارم. پنداری ما برای به یاد آوردن این مقوله ملول، به سیاحتِ صبای رهگذر نیاز داشتیم. تو اجابت کردی و من اینبار هم اجتناب کردم..
نسیم که آمد / نه گلی افتاد / نه پرندهای پرید / تنها یک تار مو / از پیشانیام گذشت / و یادم افتاد / مدتهاست / کسی / پیشانیام را نبوسیده ..
