ویرگول
ورودثبت نام
hoda.r.p
hoda.r.p
hoda.r.p
hoda.r.p
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

صندلیِ شماره‌ی هفت

ترمینال جنوب، شبیه یک ایستگاهِ متروکه در فیلم‌های جنگ جهانی دوم بود. آدم‌ها با کلِ زندگی‌شان که در بقچه‌ها و کیسه‌های پلاستیکی چپانده شده بود، به این‌سو و آن‌سو می‌دویدند. ترس، مثلِ یک ویروسِ مسری، در هوا پخش بود.

سه روز بود در تهران گیر افتاده بودم. خوابگاه خالی شده بود. تمامِ بلیط‌های قطار و هواپیما، انگار بخار شده بودند و راننده‌های سواری، قیمتِ خونِ پدرشان را طلب می‌کردند.

-تهران تا کرمان، ده میلیون تومن!

این را مردی با صورتی بی‌تفاوت گفت، داشت قیمتِ یک کالای لوکس را اعلام می‌کرد، نه کرایه‌ی فرار از یک شهرِ در معرضِ خطر را.

بالاخره، بعد از ساعت‌ها التماس، یک صندلی پیدا کردم. صندلیِ شماره‌ی هفت، در یک اتوبوس که انگار خودش هم از یک جنگِ قدیمی برگشته بود.

مسیر 12 ساعته را 24 ساعت رفت. پنج ساعت طول کشید تا فقط از تهران خارج شویم. اتوبانِ تهران-قم، دیگر یک اتوبان نبود؛ دریایی از ماشین‌ها بود که مثلِ ما، داشتند فرار می‌کردند.

درست در همان ترافیکِ لعنتی، حوالیِ عوارضی، شب، چهره‌ی واقعی‌اش را نشان داد. اول، صدایشان آمد. بعد، دیدیمشان. چند نقطه‌ی نورانیِ کوچک که با سرعت، در آسمانِ بالای سرمان حرکت می‌کردند.

و بعد، جهنم شروع شد.

صدای پدافندها، آسمان را تکه‌تکه کرد. ردِ نورانیِ گلوله‌ها، به سمتِ آن نقطه‌های کوچک شلیک می‌شد. و بعد، صدای انفجار. چند «پوکِ» خفه و دور، در دلِ آسمان. انگار کسی داشت حباب‌های پلاستیکی را می‌ترکاند.

وحشت سراسر اتوبوس را پر کرد. هیچ‌کس حرف نمی‌زد. فقط صدای نفس‌های حبس‌شده و ضربانِ قلب‌هایی که در سینه‌ها می‌کوبیدند، شنیده می‌شد. پیرزنی در صندلیِ جلویی، زیر لب «یا ستار العیوب» می‌گفت.

نیم ساعت بعد، وقتی آسمان دوباره ساکت شد، اتوبوس به راه افتاد. ما، دیگر آن آدم‌های سابق نبودیم، یک اتوبوس از آدم‌هایی بودیم که مرگ را از فاصله‌ی چند کیلومتری دیده بودیم.

نزدیکِ یزد، وقتی خورشیدِ رنگ‌پریده داشت بالا می‌آمد، اتوبوسِ خسته‌، آخرین نفسش را کشید. با یک ناله‌ی فلزی و یک تکانِ شدید، متوقف شد. موتور، سوخته بود.

در سکوتِ وهم‌آورِ بیابان، یکی‌یکی پیاده شدیم. 25 سایه‌ی سرگردان که روی آسفالتِ داغ، زیرِ آفتابِ بی‌رحم، پخش شدیم. راننده، درِ جعبه‌ی موتور را با لگد بست و گفت:

-موتور پکید! باید یه اتوبوس دیگه پیدا کنیم.

انگار تمامِ انرژی‌مان، در همان انفجارهای دیشب، تخلیه شده بود. هرکس گوشه‌ای نشست. پیرزنِ صندلیِ جلویی، جانمازِ کوچکش را روی خاک پهن کرد و به نماز ایستاد. دو مرد، سیگاری روشن کردند و بی‌حرف، به افقِ لرزان خیره شدند.

چشمم به تابلوِ سبزِ رنگ‌پریده‌ای افتاد که صد متر جلوتر، در موجِ گرما می‌رقصید. بی‌هدف، به سمتش راه افتادم. پاهایم در خاکِ نرمِ کنارِ جاده فرو می‌رفت. «کرمان 450»

اتوبوسدنده عقب با اتو ابزارزندگی دانشجوییسفرجاده
۷
۰
hoda.r.p
hoda.r.p
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید