درکلاف دام های روزمرگی دست وپازدن کارمن نبود،من راهم راپیداکرده بودم وراهم هیچ منافاتی باروزمرگی نداشت،کاری که من انتخاب کرده بودم هیچ چیزش قابل پیش بینی نبودوهر روزش قصه ای تازه داشت.
این همان چیزی بودکه می خواستم چیزی که باروحیه سرکشم سازگارتربود.
روزمرگی برای من مساوی بودبارخوت،کسل شدن،بی انگیزگی واین یعنی مرگ تدریجی وبرعکس بیرون زدن ازروزمرگی باشکوه بود.
می دانستم تن دادن به این عادت مفرط عصبی کننده بالاخره یک روزمراازپادرمی آوردهمین بودکه مجنون واردل به دریازدم ورفتم توی کاری که همیشه دلم باآن بود.