وایساده بود جلوی قفسه عروسکها و با دقت به تکتکشون نگاه میکرد. به یکیشون اشاره کرد و پرسید:
- اینا همون استیکرهای معروف تلگرامن؟
لبخند زدم و گفتم بله خودشونن.
لبخند منو که دید دلش خواست باهام حرف بزنه. گفت:
- میخوام برای دخترم عروسک بخرم. هیجده سالشه، ولی تا الان زیاد عروسک نداشته. یعنی راستش از وقتی بچه بود هر وقت میرفتیم بیرون، برخلاف بچههای دیگه که هی آویزون مامانشون میشن که اینو بخر اونو بخر، این بچه هیچی نمیخواست. حتی ازش که میپرسیدم چیزی میخوای برات بخرم جواب میداد نه. تا اینکه یه بار وقتی برگشتیم خونه زد زیر گریه و گفت دلش فلان چیزی که دیده بوده رو میخواسته ولی نگفته براش بخریم. بعد از اون اینقدر نگران شدم که چرا هیچ وقت خودش چیزی نمیخواد که گاهی خودم براش یه چیزهای اینطوری میخرم. الان هم میخوام اینارو بخرم چون میدونم دوستشون داره.
خریدش رو کرد و با یه یه ذوق مادرانه قشنگ از اینکه قراره دخترش رو خوشحال کنه رفت.
من به این فکر میکردم که چقدر دل مادرها میتونه پر از عشق باشه، و چقدر اون دختر خوشبخته که مادرش حتی نگران قناعت اون هم هست...