بالاخره یه روزی یه لحظه ای یه جایی ،دیگه نمی کشی
حتی سراب خوش خط و خال خیال هم نمی تونه وسوسه ات کنه برای ادامه ...
احساس میکنی وزنه های سنگینی به پای روحت بسته شده و توان جلو رفتن رو ازش گرفته ؛قدم از قدم برداشتن برات میشه غیرممکن ترین کار جهان ....
خسته میشی ؛خسته از همه ی بی پناهی ها،
فریاد های خفه شده ،
پچ پچه های نامفهوم ،
از نافهمی ها و کج فهمی ها ،
از رفتن ها و نرسیدن ها ،
از بودها و نبود ها
خسته از همه ی .... اون وقته که باید خاموش و رها خودت رو برداری ببری یه گوشه دنج و باهاش خلوت کنی ،رختش رو توی برکه آرامش بشوری و آلودگی ها رو ازش دور کنی .
بعد تنگ دل هم بشینید و در مسیر وزش نسیم رهایی ،باهم یه قهوه تلخ بخورین و کمی گپ بزنین و به هم دلداری بدین
اون وقت بسته های پیشنهادی برای ادامه دادن رو ،رو کنین و باهم بهترین رو انتخاب کنین
اون وقته که میتونین شروعی دوباره داشته باشین ؛با انرژی و محکم