چند روزی هست که تشنه وار کتاب می خوانم، می خواهم فکرم نظم پیدا کند، می خواهم روحم از اینجا پر بکشد، به سرزمینهای زیبایی و سبکبالی!
یادش بخیر! دوران نوجوانی، در زیرزمین خانهی پدر، بی آلایش و ساده، در عمق آرامش و بی خیالی، غرق در کتابهایم می شدم، می خواندم و خودی زیبا و محکم از خودم می ساختم!
تو هنوز هیچ جایی نبودی! من خودم را در بیابانی گم کردم! احساس تنهایی غالب شد و منطق ناپدید شد، انتخاب اشتباهی کردم، البته ایندفعه واقعا تقصیر من نبود! من و تو برای همدیگر نبودیم، نشانه ها زیاد بودند ولی این حس ترحم لعنتی من را فریفت! برای یک لحظه از خود بی خود شدن تاوان چندین سال بی رمقی ، سردی، جنگ و نفرت را برای من به ارمغان آورد!
من هنوز اینجا هستم! تو با اون نگاه کینه توزانه به دنبال من هستی! دیگر خونی از شادی در رگهایم باقی نگذاشتی، ولی روزنهی امید همیشه در تاریخ بوده و خواهد بود! نمی گویم مرهم درد، چونکه من از قربانی بودن متنفرم، من بایستی عامل باشم! روزنهی امید برای من ثروت اندوزیه، تا بتوانم عمر، روح و روانم را دوباره خریداری کنم!!
اهل خوشگذرانی نیستم اما بدجور اهل ساختنم! ساختن خودم، زندگی آیندم و فرشته کوچولوم!
یک عاشق زندگی، هیچوقت تسلیم نمیشود! یک جنگجوی دیوانه، برای مدتی خستگی درمی کند ولی هیچوقت جا نمیزند! ای آینده ی ایده آل من، منتظر باش! یک شیر وحشی دارد خیز بر می دارد تا به سمت تو حمله ور شود!