بهتره نگم که چند ساله گذشته! روم نمیشه! خجالت خودم را می کشم!
اشکهام را ریخته ام و حسرتهایم را خورده ام!
آنچنان ضربه اش سنگین بود که مثل یک کابوس فوق العاده ترسناک، من را به زور از خواب بیدار کرد!
شوکی بی سابقه به من وارد شد!
چیزهایی را که به آنها می نازیدم و فکر می کردم تمام زندگی من هستند را از دست دادم!
همهاش خواب بودم!
در یک خوابی بودم که ادای بیدار شده ها را در می آوردم!!!
