تو سیر بشو نیستی، همش بهونه میاری! فقط بیشتر و بیشتر میخوای!
خودت را چندین سال به جای من جا زده بودی! میدونی که منظورم چیه؟
الان من تو را می بینم با اون محیط تاریک و گرفته ات!
چرا اونقدر افسرده ای؟! اصلا ولش کن با تو حرفی ندارم، به محضی که بهت توجه کنم جون می گیری و چنگ می زنی به روح نابم!
همیشه لبریز از ترس و منفی بافی هستی و بدجور دوست داری که خودم را با تو یکی بدونم!
تو از همان دقایق و ثانیه های حضور در محضر یکتایی هم می ترسی! دوست نداری از چنگالهای پیچ در پیچ تو رها و بیدار بشم!
تو از هیچ می ترسی در حالیکه این هیچ، همه چیز است!
چقدر این بازی عجیب و قشنگیه! اما وقتی واردش میشی خیلی سخت میشه ازش بیرون بیای!
