نجواهای بی سر وته ذهن! در اول صبح شروع به نمایان شدن می کردند.
من اما تار موی زیبایش را که دور انگشتانم حلقه زده بود! وانگهی دیدم. چه ذوق شیرین و دلچسبی من را گرفت!
با وجود باز بودن پنجرهی ماشین، سروصدای شهر، ترافیکهای دور و نزدیک و تاخیر در رسیدن به مقصد.
من اما متوجه هیچی نبودم! انگار واقعا در دنیای آرامش بخش دیگری بودم!
دلم پر از شادی و آرامش بود! با دیدن تکانهای تار مویش به دور انگشتانم که با حرکت فرمان ماشین، رقص کنان به این طرف و آن طرف می رفت!
یاد همهی اتفاقات خوب افتادم، اونهایی را که فقط و فقط به خاطر به یـــاد بودنش برای من رخ داد!
چقدر ایمانم رشد کرد، مثل یک درخت تنومند و پرریشه با بودنش! آری! شاید حتی فقط و فقط با یادش، با حس کردنش، با وجودش! برای من رخ داد!
او که همه چیز است و من همچون گلی در رویای بی انتهای او به سر می برم!
چقدر زیباست که هر روز که می گذرد احساسم به او قویتر می شود!
دیدی! این تار مویش من را به کجاها برد؟!