خواب ظهر
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

تازگی

بعد از خواندن چندین باره‌ی کتاب، با فواصل زمانی مختلف احساس می کنم که در وجودم نشست و دروازه‌های ذهنم به سمت درون باز شده.
واقعا پاراگراف آخر کتاب برای من اتفاق افتاد،در کمال سادگی و آرامش:

ناگهان سکونی عظیم و والا در درون شما پدید می آید
احساس آرامشی ژرف و بی انتها!
و درون آن آرامش، نشاطی عظیم نهفته است
و درون آن نشاط، عشق نهفته است.
و در درونی ترین بخش درون، آن مقدس، آن بی کران
- هم او که نمی توان به نامی خواندش- نهان است.

میدونی!
انگار هم در این دنیا هستم هم‌ نیستم!
هم‌ در‌ برونم هم درون
هم قدم بر زمین می گذارم هم پرواز کنان و افراشته بال در آسمان
شاید تلنگری بوده از سمت آشکار نشده‌ی مقدس!
یا شاید آماده شدن وجودم بعد از چندین سال
انگار هر اندک زمانی در یک چشمه‌ی خیالی روحم‌ شسته می شود
چشمانم همه چیز برایش تازگی دارد
دیگر نفرت و کینه و اندوه برایم بی معنی شده
انگار در همین لحظه متوقف شده ام
سرمست و بی اندوه...

قابل توصیف نیست این درونیات عجیب من
امیدوارم که تو هم، این کتاب را با جان دل بخوانی و تعمق کنی و با آن زندگی کنی
تو‌ را غرق آرامش و لذت ببینم.


یک بی خبری دلچسب! بی خبری از همه چیز که بعد از یک خواب ظهر اتفاق میوفته!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید