نگاهشان می کنم و کاری به اونها ندارم
کینه ها ، حسادت ها و خشم ها را می گویم.
خودشان کوله بارشان را می بندند و می روند.
نمیدانم کجا! ولی درون من را سبک و خالی می کنند.
اگر بخواهم پشیمانی اشتباهات گذشته را بخورم که من نیستم! ولی همه اینها ذهن موهوم بودند.
من خودم نیستم و فقط او بوده که ذوق و اشتیاق کودکانه داشته تا به بیرون بتراود! و نمایان شود.
نه برای خودنمایی! بلکه برای عشقی خالص که به خود و دیگران همچو خودش دارد.
همه چیز و همه کس دستهای او هستند! حالا یا در نور یا در تاریکی!
صاحبخانهی مطلق اوست، باز هم به او می گویم که من نمی دانم و نمی خواهم بدانم!
لمس محضر یکتایی او حتی برای یک لحظه، مست کننده ست.
مستی که لبریز از هوشیاری و آرامش است!
