همین بوده آیا؟ ولی همین، چندین سال از عمرم را به مانند یک وعده روزانه در خود بلعید!
شاید من دیرکردم، شایدم دیر فهمیدم!
باید از اول به سمت تو برمی گشتم، نه باعقل و ذهنم، بلکه با قلبم، با دلم و با اعماق وجودم که کامل توخالی باشد!
ولی اشتباه من این بود که می خواستم با بازی ذهن تو را پیدا کنم.
واقعا چی شد که این را فهمیدم؟
همش از یک سری ضربات دست قضا و اخم و ترش رویی های روزگار فهمیدم که مسیرم کامل اشتباه بوده.
من باید بدون هیچ رنجی و مثل یک رودخانهی زنده، در لحظه از کنار موانع سنگی زندگیم می گذشتم، باید بدون هیچ ترسی رها می کردم!
هیچ چیزی تا ابد نمی ماند و همه چیز رفتنی است، فقط درونم ماندنی ست! که می بینم و می شنوم دارد "هیچ بودن" را فریاد می زند!
