نویسنده: سبا حاججعفر - از همکارانِ هوده
اگر از ما بپرسند «توسعه به چه معناست؟» حتماً و صدالبته پاسخی برای آن داریم. چرا که همهی ما ابعادی چند از معنای این مفهوم را دریافت کردهایم؛ توسعهی کشور، توسعهی کسبوکارها، توسعهی صنایع و ...
اما آیا واقعاً ما با این مفهومِ تاریخی آشنایی داریم؟ آیا واقعاً میدانیم وقتی از توسعه سخن میگوییم به کدام جنبه از آن اشاره داریم و کدام جنبهها را نادیده میگیریم؟ آیا اصلاً میدانیم توسعه از چه زمانی در ادبیات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ملتها وارد شد و مبنای تحلیل نهادهای مختلف قرارگرفت؟ و در نهایت آیا لزوماً توسعهی کشورها، نهادها و سازمانها با درنظرداشتن شیوهها و انحای مختلف رسیدن به آن امری مثبت و مطلوب است یا خیر؟
نظریهپردازان الگوهای توسعه و سرمایهگذاران آنها در کشورهای مسلط و قدرتمند در جهان، در سالهایی میان جنگ جهانی اول و دوم صدایشان شنیده شد؛ صدایی که «تحول و پیشرفت» را با نگاهی به الگوی توسعه در کشورهای پیشرفته، آنگونه که فرآیندهای رشد و پیشرفت قدرتهای سیاسی جهانی تعیین میکردند، به گوش جهان رساندند. این کشورها، پیش از کشورهای جنوب [۱] به توسعهی دلخواه خود رسیده بودند.
از حدود سالهای ۱۹۱۴ به بعد بود که نظریههای مختلفی الگوهای توسعهی ملتها و دولتها را توصیف، تحلیل و در نهایت تجویز میکردند. این نظریهها با در نظر گرفتن شاخصهای رشد، پیشرفت، تحول و تغییر در کشورهای توسعهیافته -در صنایع و نهادهای تولیدی و تجاری - تدوین شدند. نظریات توسعه، کشورها را با نسبتشان با توسعهیافتگی – بنابر تعریف هر دورهی تاریخی-سیاسی از توسعه- تحلیل میکردند.
الگوهای توسعه جهانی از دهه ۳۰ و ۴۰ به بعد به دورههای توسعهی نوسازانه، توسعه از منظر وابستگی، رویکرد جهانی شدن و توسعهی مشارکتی تقسیم میشوند. در ادامهی این یادداشت، به بررسی الگوی نخست و بازتاب آن در سازمانها میپردازیم و در دو یادداشت دیگر، به ترتیب تطبیق سازمانی الگوهای جهانی توسعه را ادامه میدهیم؛ تطبیق دو الگوی وابستگی و جهانی شدن را در یادداشت دوم میآوریم و یادداشت سوم را اختصاص میدهیم به توسعهی مشارکتی و ویژگیهای سازمانی آن.
اولين رويداد تاریخی این دوره، ظهور ايالات متحده به عنوان يك ابرقدرت بود. در حالیكه جنگ جهانی دوم موجب تضعيف ساير كشورهای غربی مانند بريتانيای كبير، فرانسه و آلمان شده بود، ايالات متحده پیروزمندانه از جنگ قدم بيرون گذاشت و با اجرای طرحی برای بازسازی اروپای جنگ زده به يك رهبر جهانی مبدل گشت و در دههی ۱۹۵۰ در واقع مسئوليت ادارهی امور همهی جهان را بر عهده گرفت. واقعهی دوم، گسترش جنبش جهانی كمونيسم بود. اتحاد شوروی، نفوذ خود را نه تنها در اروپای شرقی، بلكه حتی در چين و كره و قاره آسيا نيز گسترش داده بود. رويداد سوم، تجربهی امپراطوریهای استعماری اروپايی در آسيا، آفريقا و آمريكای لاتين بود كه موجب ظهور شمار بسياری از كشور – ملتهای جديد در جهان سوم شد. (ی. سو، ۱۳۸۰: ۲۷)
فهرست خلاصه و محدودی از فرضیات این مکتب را برمیشماریم. نوسازی؛
۱- يک فرايند مرحله به مرحله است.
۲- يک فرايند تجانسآفرين است. فرایندی که به همگونی و همجنسی میانجامد.
۳- يک فرايند امریکاییسازی و غربیسازیست.
۴- يک فرايند غير قابل بازگشت است.
۵- يک فرايند روبه پيشرفت است.
۶- يک فرايند طولانیست. بنابراين نوسازی يک تغيير تدريجی و تکاملیست نه يک تحول انقلابی. اين طرز فکر تحت تاثير تکاملگرايیست.
در نهایت نظریهپردازانِ جوامع و کشورهای متمدنشده بر پایهی این الگو ایمان داشتند به مطلوبترین شکل توسعه دسترسی دارند و این امکان برای کشورهای «عقب مانده» از خلال نظریهپردازی و تسریع اجرای آنها میسر خواهدشد: الگوی تکصدای توسعه از آغاز دههی ۴۰ کشورهای جنوب را آمادهی نوسازی و رشد کرد؛ ايالات متحده، قدرتمندانه قدم از جنگ بيرون گذاشت و با اجرای طرحی برای بازسازی اروپایِ جنگ زده به يك رهبر جهانی مبدل گشت. مکتب نوسازی ظهور کرد و به واقع آمریکا درصدد برآمد تا دانشمندان علوم اجتماعی را ترغیب کند تا راهی برای توسعهی کشورهای جهان سومی بیابند. حفظ منابع قدرت و ثروت و گستردهکردن آن در گروی یکسانسازی دیگر کشورها با ابرقدرتها بود. برای دستیابی به تکنولوژی، کسب منافع ملی، آن هم با روش تک خطی و غیرقابل بازگشت، تحت الگوهای تجربهشدهی کشورهای غربی به عنوان باارزشترین و مطلوبترین الگوهای توسعه و حرکت از جامعهای سنتی و عقبمانده به جامعهای مدرن و متمدن، مسیری طی شد که دستاوردی قابل توجه و تأملبرانگیز در پی داشت؛ نیروی کار بومی، بامهارتهای کارآمد منطبق بر زیستش، ناچار به تغییر در راستای توسعهی از پیش تعیین شدهی کشور شد. مطلوبترین مسیر توسعه، از کیلومترها دورتر برای آنها تجویز شد و دولتهای کشورهای «توسعه نیافته» شرایط اجرای آن را تسریع کردند؛ آنها رؤیای آمریکاشدن داشتند. برای درک بهتر این الگوی توسعه میتوان به تجربه کشور پرتغال رجوع کرد.
در راه نوسازی و رشد، ارزشها و رویکردهای کشورهای توسعهنیافته تغییری بنیادین کردند. پیش از این تغییر، انسان سنتی توقع تداوم در طبیعت و جامعه را داشت اما به توانایی خود در دگرگون ساختن طبیعت و جامعه و نیز نظارت بر آنها آگاه نبود. برخلاف او، انسان مدرن امکان دگرگونی را میپذیرد و خوشایندی آن را نیز باور دارد. پس انسان سنتی باید مدرن شود و شد؛ آنطور که جغرافیایی متفاوت از او، همین مسیر را طی کرده بود. این مسیر در کشورهای سنتی به همراه تغییر زیادی در ساحت اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی پیش رفت.
در سازمانها و نهادهای تضمین کنندهی پیشرفت، با همین الگو از توسعه، نیز با مهارتزدایی از کارکنان، انتقال دانش به کارکنان در یک فرآیند تک خطیِ بالا به پایین و برگشتناپذیر، بی توجهی به خلاقیت و راه حلسازی اعضای سازمان، با رویکرد «گذار از مرحلهی سنتی به مرحلهی انتقالی و سرانجام به جامعهای مدرن و نو» و درست مشابه مسیر سازمان موفق، مواجهایم. در این دوره از توسعه، حاصلِ تشدیدِ نوسازی و سنتزدایی، تعیین اهدافِ «ثروتساز، خوشبختکننده و مترقی» در برابر فرهنگ محلی سازمانها؛ ازخودبیگانگیِ آدمها، تبعیض و نادیده گرفتن فرهنگ و ساختارهای بومی کارآمد بود.
در این میان نقش مدیران و کارکنان در سازمانها سایهای است از نقش مردم و حاکمیت در دورهی نوسازی؛ مدیران رشد کسبوکارشان را، تنها، مبتنی بر رقابت جهانی هدف گذاری میکنند.
· اعضای سازمان در راستای مدرن شدن باید مهارتهایی را بیاموزند که نسبتی با تجربهی زیسته آنها ندارد و توسط نخبگان با نگاه به فرآیند رشد دیگر سازمانها طراحی و ابلاغ میشود.
· خودباختگی نیروهای کار به واسطهی تزریق ایدئولوژی موفقیت از طریق رشد نمایی شرکت، رخ میدهد.
· مدیران و کارکنان در کمترین سطح ارتباط مؤثر با یکدیگر هستند.
همهی فعالیتها و کنشهای این نقشها، در راستای رسیدن به معنایی از رشد است که جا افتاده است؛ مقصدِ توسعه همانجاست که سازمانهای موفق -از نظر اقتصادی- رسیدهاند و نوسازی به معنای تغییر سازمانهای عقبمانده در مسیر همین سازمان های موفق است. در این وضعیت توسعهی اجتماعیِ عادلانه در پایینترین سطح خود است و توسعهی اقتصادی تک خطی در بالاترین سطح خود:
۱. کنش متقابل مؤثر میان اعضا از میان میرود یا ممکن است در بدو تأسیس هم به خاطر داشتن این رویکرد به عنوان تنها رویکردِ ممکن به توسعه، توسط مؤسسان، اساساً متولد نشده باشد.
۲. مشارکت اعضا در تولید دانش و خلق راهحل برای بحرانهای جمعی سازمان دیگر معنایی ندارد.
۳. «همکاری هماهنگ» میان نیروی کار و مدیران رخ نمیدهد.
۴. یادگیری، بانکی [۲] است و رویکرد به آموزش، صرفاً اهلیکننده است.
۵. صاحبان سازمان و متخصصان آن، نقش طبقات اجتماعی و اقتصادی، فرهنگ و ساختارهای بومی کارآمد را نادیده میگیرند.
۶. سرمایهی اجتماعی و قابلیتهای سازمانی (توانمندیهای جمعی روالشده در سازمان) در پایینترین سطح خود قرار میگیرند و در نتیجه این عامل و عوامل مخرب دیگر خشونت افقی، تشدید میشود.
۷. فرهنگ سکوت در سازمان همهگیر خواهد شد.
۸. تعلق سازمانی روند نزولی به خود میگیرد و دیگر روایت افراد از نسبتشان با سازمان اهمیتی نخواهدداشت.
به طور خلاصه میتوان گفت تفسير دوگانهگرایی كه ریشه در دل نظريهی نوسازی داشت، عموماً بين دو نوع جامعه و اقتصاد تمايز قايل میشد؛ اول، جامعه و اقتصاد مدرن، پيشرو و مترقی و دوم، جامعه و اقتصاد سنتی و عقب مانده.
پس از این دوره رویکردی منتقدِ مکتب نوسازی بر الگوهای توسعه سایه انداخت و از دهه ۶۰ تا یکی دو دهه بعد، در دورهی انقلابهای ملی علیه استعمار، الگوی وابستگی، عقبماندگی و فقر در کشورهای درحالتوسعه را با ارجاع به نظام جهانی سرمایهداری تبیین میکرد و بر وجود نابرابریهای اجتماعی، اقتصادی و سياسی در كشورهای جهان سوم و كشورهای در حال توسعه تأکید داشت. این مکتب تاریخی- سیاسی و موضوعِ سخنش را در یادداشت بعدی پی میگیریم.
منابع:
1. کوزر، لوئیس؛ زندگی و اندیشه بزرگان جامعهشناسی، محسن ثلاثی، تهران، علمی، 1383
2. فروند، ژولین؛ جامعهشناسی ماکس وبر، عبدالحسین نیکگوهر، تهران، رایزن، 1368
3. فروند، ژولین؛ به نقل از: وبر، مارکس؛ رساله درباره نظریه علم
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
[۱] Global South
«کشورهای جنوب»، اصطلاحی است که اشاره به آنچه پیش از این «جهان سوم» مینامیدیم، دارد؛ آفریقا، آمریکای لاتین و کشورهای درحال توسعه در آسیا. این مفهوم به تحولات اقتصادی و اجتماعی اشاره دارد که در کشورهای اروپایی و دیگر کشورها به طور نامتوازن جریان داشته است. این تغییرات بر زندگی ساکنان این مناطق، استانداردهای آنها، حرفه و زبان آنها، فرهنگ و ساختار اجتماعی آنها، تأثیر گذاشت.
[۲] در رویکرد بانکی کارمندان تنها حافظهی سرمایههای دانشی سازمان هستند که توسط نخبگانِ سازمانی یا همان مدیران تعیین شده است. نقش اعضا، تنها خزانهداری است. این نقش ایستا اعضای سازمان را نسبت به مهارتهای خود و حرفهای که دارند بیگانه میکند و در این وضعیت آنها خود را در فرآیند توسعهی سازمان دخیل نمیدانند و تبدیل به سایههایی ناامید و پردازندههایی بدون خلاقیت و راه حل میشوند. برای مطالعهی بیشتر در این زمینه میتوانید یادداشت «فرهنگ سکوت و عادت به کنارهگیری در سازمانها» را بخوانید.