این جملهای است که امروز هنگام رد شدن از کنار کلیسای انجیلی پطروس مقدس در خیابان سی تیر تهران، به سعید و آرزو گفتم. جملهای که منسوب است به نامه اول پطروس در انجیل و بیربط به حال و هوای این روزهای من هم نیست.
امروز روز چهارمی است که پیکر ارتباط عزیزی را به خاک سپردهام. هر شب که به خانه میرسم، خاکها را از روی لباسم میتکانم و وارد خانه میشوم. هر شب پس از رسیدن به خانه لباسم را عوض میکنم، به این امید که دیگر خاکی نباشم. اما خاک زیر ناخنها هم هست. لای موها هم هست. توی گوشهایم هم رفته. لای انگشتانم هم همینطور. گویا هنگام وداع و پیش از به خاک سپردن این پیکر، خود را به تمامی بر آن افکنده بودم. برای همین، روزها طول خواهد کشید تا تنم از این خاک تمیز شود. میدانم باید بارها خودم را بتکانم. بارها دوش بگیرم و بارها لباس عوض کنم تا به طور کامل از این خاک و از این فقدان عبور کنم.
پطروس از درون انجیل با من سخن میگوید:
«و به خاطر بسپار که در زمین مسافر و غریبی»
به خانه میرسم و به نیلوفر -که در روزهای قبل با او تاریخ پروازها و قیمتهایشان را بارها چک کردهام- پیام میدهم تا تاریخ پروازم و خرید بلیت را با او قطعی کنم.
قطعی شد.
میخواهم بخوابم. نمیخواهم بیدار باشم.
میخوابم.
ساعتی بعد بیدار میشوم. چه غروب پنجشنبه دلگیری! خوابیدن در این ساعت هم که از سمیترین خوابهاست. یادم میافتد که هزینه پرواز را برای نیلوفر واریز نکردم. گوشیام را برمیدارم تا از نیلوفر شماره حسابش را بگیرم که چشمم به پیامی از مرضیه، رفیق گرمابه و گلستان و خیلی قدیمیام میافتد. برایم نامه نوشته. یک نامه طولانی و بلندبالا. در حالت خواب و بیداری میخوانمش. میگوید دیشب خوابم را دیده. در خوابش من دنبال بلیت هواپیما میگشتم. در نامه خاطرات کودکی و نوجوانیمان را مرور کرده و از احساسات متناقضش در رابطه با مهاجرت من نوشته. بغض میکنم.
لپتاپم را میآورم تا اینترنت بانکم را باز کنم و هزینه پرواز را واریز کنم.
واریز شد.
پطروس بار دیگر سخن میگوید:
«و به خاطر بسپار که در زمین مسافر و غریبی»
حال عجیبی دارم. باید لیستی بنویسم از آدمهای عزیزی که باید قبل رفتن حداقل یک بار ببینمشان. اما نمیخواهم. این خاکسپاری چندان انرژیای از من برده که دیگر طاقت خداحافظی با کس دیگری را ندارم.
لیستی هم از قبل درست کرده بودم از کارهایی که باید پیش از مهاجرت انجام داد. دوست دارم حالا تمام این لیست را خط بزنم و به جایش تنها یک جمله بنویسم:«تا وقتی که هستی، فقط با این همه آدم عزیزی که داری وقت بگذران. وقت باکیفیت هم بگذران.»
امروز برای اولین بار خیلی جدی برای لحظاتی به عقب انداختن تمام این برنامه مهاجرت فکر کردم. این ایده در بدو ورود به مغزم بنابر دلایلی سرکوب شد اما همین که برای لحظاتی ذهنم را درگیر کرد، باعث شد تا بفهمم چقدر ته دلم از این موضوع ترسیدهام. از «مسافر» بودن ترسیدهام. از خداحافظی ترسیدهام. از لمس لحظهای که عزیزت را در آغوش میکشی و نمیدانی دفعه بعدی که میتوانی بغلش کنی کی است، ترسیدهام. از نوشتن لیست اسامی آدمهایی که دوستشان دارم ترسیدهام.
پطروس دوباره سخن میگوید:
«و به خاطر بسپار که در زمین مسافر و غریبی»
به خاکهای لای انگشتانم نگاه میکنم. خاکسپاری این ارتباط عزیز از سنگینترین هزینههایی بود که برای مسافر بودن پرداخت کردم.
حالا مسافرم.
و غریبم.
غمگینم اما پشیمان نیستم. چون میدانم پطروس راست میگوید. این رسم زندگی در زمین است. این سفرها و این غربتها متعلق به این سیاره است. آنهایی که نمیروند هم مسافرت و غربت را جور دیگری لمس میکنند.
وقتی به این فکر میکنم تا حد زیادی آرام میشوم.
اما همچنان دلهره دارم. خیلی زیاد. مه عجیبی این روزها جلوی شیشه عینکم را گرفته و نمیتوانم درست راه پیش رو را ببینم. خاک را هنوز زیر ناخنهایم میبینم. گیجم و نمیدانم چه خواهد شد.
و این صدای پطروس است که همچنان زیر گوشم میگوید:
«و به خاطر بسپار که در زمین مسافر و غریبی»