ویرگول
ورودثبت نام
Hoori
Hoori
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

قسمت اول : راز دل شب



صحنه اول : انباری خاک گرفته
طراحی لباس :دختری با شلوار جین با لباس راه راه مشکی و سفید
شخصیت ها : ریچل= دختری دوازده ساله و راوی

راوی: از سه نصف شب گذشته بود دختر فقیر به دنبال تکه ای غذا در خیابان میگشت تا اینکه به انباری متروکه رسید.

بدون هیچ ترسی با یک ضربه وارد انباری شد
در آنجا غذایی پیدا نکرد و ناگهان توجه اش به در دیگری که در انتها انباری متروکه بود جلب شد
او نمی دانست شجاعتش را از کجا به ارث برده است

به در دوم نگاه کرد و سنجاق قفلی اش را دراورد او از بچگی اش خوب میدانست چگونه قفل ها را باز کند چون او عاشق کاراگاه بازی بود
بدون معطلی دست راستش را چرخاند و کمی در را هل و وارد یک کتابخانه خاک گرفته شد

صحنه دوم : کتاب خانه خاک گرفته

طراحی صحنه : بی شمار کتابه قدیمی – کتابخانه ای فرسوده
شخصیت : دختر = ریچل

ریچل: هـــی سلام! من دنبال غذام کسی اینجا نیست ؟
{صدایی نیامد}
ریچل: ریچل با خودت چی فکر میکنی ساعت سه نصف شب کسی بیدار نیست !
{صدای وزش باد امد}
{ریچل به کتاب خانه نگاه کرد}

ریچل: اوووو چه کتابخانه قشنگی اینا چین دارن برق میزنن
{ریچل نگاهش به کاغذی خورد روی ان نوشته ی بود}
نامه: آن کتاب های براق را پیدا کن باهاشون هایکو بساز هروقت معنی پیدا کردند تبریک میگم تو رمز اینجا رو پیدا کردی قرار به یه جا دیگه منتقل بشی تقصیر خودته تو این بازی رو شروع کردی !
{ ریچل معنی هایکو را در کلاس ششم یاد گرفته بود }

ریچل: هاااااااان من فقط بخاطر غذا اومدم اینجا ولی بــــــاشه چون کاراگاه بازی دوست دارم قبول میکنم
{نامه را پرت کرد روی زمین}
ریچل: خب این کتاب براق ها کوشن میخوام معما حل کنم

{نگاهش به سه تا کتاب براق افتاد}

ریچل: جل ال خالق اسم کتاب هارو نگاه : طلوع خورشید-فلزی زرد رنگ-گنج

{ریچل بعد از کلی فکر}
ریچل: شاید اصلا نباید هایکو بسازم شاید توی اسم این کتاب ها یک رمزی نهفته ای باشد

{ریچل اسم کتاب ها را با خودش تکرار کرد}

ریچل: طلوع خورشید-فلزی زرد رنگ-گنج اگه رمز این باشه چی

{ریچل طوری داد زد که صدایش به طرف خودش اکو شد}
ریچل: کتابخانه من رمز رو فهمیدم
{دوباره صدای وزش بادی امد ولی خیلی شدید تر}
ریچل: رمز کتاب اینه ...

انچه خواهیددید...

+ من نباید وارد این بازی میشدم

-تاسه میشمارم هرچی در مورد در انباری میدونی بگو !
+یعنی من وارث این همه طلا و الماس هستم !؟
- کاشکی اون سه تا کتاب رو بر نمیداشتی
+ ولی من به تو اعتماد کردم ، من رو توی تاریکی شب گشنه و تشنه، تنها گذاشتی

این داستان ادامه دارد ....

نویسندگان:

? A . ARTIST ?

?Hooriya? nazari?

داستانی مشترک از H.N و A.ARTIST
داستانی مشترک از H.N و A.ARTIST


داستان سریالیقسمت اولداستان معمایینمایش نامهداستانی مشترک از H.N و A.ARTIST
...I am the hero of my life
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید