امید عسکری گلستانی
امید عسکری گلستانی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

خورشت‌قیمه


«دِ ننه جون قربونِ دست های خوشکلت بشم، داغه دست نزن خودُم میام همش می‌زنم»،

باد از کنار دیگ خورشت‌قیمه رد می‌شد و شعله‌ی آتش را کم و زیاد می‌کرد. ننه بالای دیگ ایستاده بود و با یک قاشق خورشت را بهم می‌زد.

همانطور که انعکاس نور روی دیگ هر از گاهی به چشم هاش می‌خورد، علی به سمت ننه رفت و دست استخوانی‌اش را گرفت، آرام بالا آورد و قاشق را ازش گرفت.

ننه دست بردار نبود؛ با همون چشم هاش خورشت را بهم می‌زد. رفت به سمت دیگ برنج که زیرش خاموش بود، کف‌گیر را گرفت. بعد به علی گفت: «ثواب داره عزیزم»، سعی کرد با کف‌گیر برنج را بهم بزنه.

«ننه نکن برنجه له میشه، بعد مردم فکر میکنن با پاهام رفتم روش، بخدا فحشمون می‌دن»، رفت کف‌گیر را از دستش گرفت و بردش روی صندلی پلاستیکی کنار دیوار نشاندش.

علی تیشرت سیاهش خیس شده بود، عرق از صورتش می‌ریخت. پشت دستش را روی پیشونیش کشید و گفت: «راستی ننه جون اون قابله بزرگه که کنار پات هست رو همسایه داده باید اول اونو پر کنیم، دو تای بعدیش هم مال دوستام هستند که خیلی مهم نیست. این گازه هم انگار خراب شده یا آخرشه، بوی گاز میاد همش، نفهمیدیم آخر بوی قیمه چطوریه»

علی به سمت دیگ خورشت قیمه رفت، چشم هاش را بست و یک نفس عمیقی کشید. لبخند زد و گفت: « ننه جون یادت میاد اون موقع‌ها که ریزه بودم خدا بیامرز بلندم کرد تا بهم بزنم؟ بعد یهو قاشق از دستم افتاد داخل، آخرشم قاشق به اون کلفتی رو پیدا نکردیم؟»

ننه که با روسری گل گلی قرمز و سیاهش روی صندلی نشسته بود، گفت: «آره تا یک مدت شبا خواب دیدی مردم قاشقت را خوردن » لبخند زد و دست راستش را گذاشت روی زانوش و شروع کرد به مالیدنش.

علی که چشماش را بسته بود و بویی که از ترکیدن حباب های خورشت به وجود آمده بود را وارد ریه‌اش می‌کرد، با صدای زدن جسمی تیز روی در آهنی حیاط به خودش امد و چشماش را طوری باز کرد که نزدیک بود از حدقه به بیرون بپرد.

ضربان قلبش بالا رفت؛ تلفنش را از جیبش در آورد و دید که کسی پیامک یا تماس نگرفته، سپس با سینه بر زمین خوابید، صورتش را به کاشی سفید چسباند تا با چشم چپش کفش های زیر در را ببیند و تشخیص دهد. سپس از جایش پرید و در دلش به خودش گفت که ای وای دوباره امسال هم لو دادن مارو؛ به ننه نگاه کرد و طوری که زبری صدایش شنیده نشه گفت: «ننه! هیچی نگو بره وگرنه بقیه می‌فهمن مثل پارسال پشت در خونه صف می‌کشن!»

ننه اخماش رفت تو هم، بعد به چشم های سیاه علی خیره شد و بلند گفت: « الان میرسیم خدمتتون!»

علی لب هاش را جمع کرد و کف دست راستش را محکم روی پیشانی خودش نشاند. همانطور که سرخی پیشانیش به همراه قدش باعث شده بود شبیه چراغ قرمزه چهارراه شود، به سمت در رفت و زانوی چپش را گذاشت پشت در و قبل از اینکه تیزی درِ آهنی را سوراخ کند، ارام آن را باز کرد؛ به حدی که فقط یک چشم بتواند از آن رد شود.

دختری با مانتو و مقنعه مشکی، سرش را بالا گرفت و به چشم های علی را نگاه کرد؛ سپس از همان زاویه سعی کرد از قوانین خمیدگی نور استفاده کند تا داخل خانه و پشت در را ببیند. دختر با لهجه‌ای که علی نمی‌شناخت پرسید: « نذریَس اقا؟ چِه دارید؟»

علی چشمش به یک ماشین شاسی بلند سفید که وسط خیابون ایستاده بود افتاد، به پلاک ماشین نگاه کرد که اصلا تشخیص نداد مال کدام کشور است. راننده سرش را خم کرده بود تا ببیند علی چه جوابی می‌دهد.

علی تو دلش گفت بخدا بعضی مردم مثل کرکس نگاه می‌کنند.

«نه خواهرم, هنور نپخته، ببخشید» و بعد در را بست. همین که در را بست ننه از دور داد زد: « پخته عزیزم بهشون بگو وایسَن»

علی صورتش سرخ شد، بعد با دست و لب هاش بدون هیچ صدایی به ننه گفت: «بخدا شلوغ میشه! صف میکشن!».

ننه بدون اینکه پاسخی دهد، با لبخندی بر لبهاش به سمت ظروف یکبار مصرف رفت.

علی هم بیخیال شد و رفت ظرف را از دست ننه گرفت. دو کف‌گیر برنج وسط ظرف و گوشه‌اش یک ملاقه خورشت قیمه ریخت. سر ظرف را بست و به دختر پشت در داد.

بعد به سمت قابله بزرگ همسایه رفت، برداشت و شروع به ریختن برنج داخل آن کرد. وقتی قابلمه را کامل پر کرد متوجه شد که درش بسته نمی‌شود؛ همانطور که انگشتانش را در داخل دمپایی تکان می‌داد تا بی حس نشود پایش را از داخل دمپایی درآورد، انگشت شست پایش را به روی لبه در قابلمه گذاشت و به کمک دو دست در را فشار داد تا بسته شود.

سپس یک ظرف جدا برداشت و داخلش خورشت ریخت. بعد از ریختن، سعی کرد گوشت‌های داخل خورشت را بشمارد.

همین که تعداد گوشت های داخل ظرف باعث شد لبخند بزند، همان دختر از پشت در داد زد: «آقا ما فکر کردیم مثل پارسال مرغ هست اومدیم اینجا، به‌اَبِلفضل قیمه نمی‌خوایم دیگه»

علی قابلمه را زمین گذاشت و دستش را چنان مشت کرد که صدای شنیدن استخوان های انگشتش شنیده می‌شد. جواب داد: « خواهرم این چه حرفیه، غذای نذری هست، ببر و شکر خدا کن»، سپس به سمت قابله بعدی رفت و با چشم های ریز شده‌اش تک تک دانه های برنج را در هر کف‌گیر شمرد و در ظرف ریخت. بعد مدرج استوانه ای شکل را برداشت و به مقدار مشخصی با ملاقه در آن خورشت ریخت و پس از بررسی اندازه آن، به روی همان ظرف برنج ریخت.

همین که در قابلمه را گذاشت، صدای برخورد چیزی کنارش باعث شد دو متر به هوا بپرد. برگشت و دید غذای نذری را که داده بود را از بالای در داخل حیاط پرت کرده بودند. همین که به سمت در رفت و خواست به خاطر این رفتارش با آن مرد صله رحم کند، از صدای چرخ های ماشین فهمید که او رفته هست.

«دیدی ننه! گفتم نباید درو باز کنیم، اینا حیوون هستن ، دِ نمی‌فهمن نذری چیه؛ عیب نداره من برم یک کیسه بیارم برنج کف زمین را بریزیم داخلش برای پرنده ها.» علی به آشپزخانه رفت و یک کیسه با خودش بیرون آورد. همین که برگشت دهنش طوری باز شد که یک کبوتر در آن جای می‌شد.

دید ننه کف زمین نشسته، برنج نذری را که پرت شده بود از زمین بر می‌داره، داخل دهنش می‌کنه. « بیا عزیزم، خدا از آسِمون نذری فرستاده!»

داستانداستان کوتاه
یک بیکار دیگر!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید