این یک روایت از یک رابطهی رو به خاموشیست...! حوصلهی خواندنش را باید داشته باشی تا سطر به سطر نوشته را دنبال کنی. اگر الان روی مودش به قول خودمان نیستی، اشکالی ندارد! فرصتی دیگر، به سراغش بیا. آخر من نوشتهام که تو بخوانی. این امکان بوکمارک کردن را هم برای همین، ویرگول جان گذاشته است. تا اینجور وقتها نوشتهام را نسپاری به دستِ تب های جدید و دیگر سراغش نیایی! نوشته ام دل دارد. دلش میگیرد. دل به دلش بده... حرفی برای گفتن دارد.. نمیشود که همینطوری از روی عنوان ازش رد شوی..
شاید حرف دلِ تو باشد این چند سطرِ صادقانه...
نمیدانم چرا گاهی بعضی از افراد آنگونه که رویشان حساب میکنیم، خوب نمیمانند. انگار که زندگی مثل همیشه برگ دیگری را رو میکند. و قواعد بازی ما را برهم میزند.
اتفاقی که برای من پیش آمد این بود که به صورت کاملاً تصادفی(شایدم با برنامهریزی قبلی از یکی از طرفین) اولین گفتگویمان در تلگرام صورت گرفت و پس از رد و بدل شدن چند دیالوگ، به اتمام رسید. آخر آنقدر صمیمی یا آشنا نبودیم که حرفی با هم داشته باشیم. من هم حتی فکر نمیکردم که زمانی او را رفیقِ خودم نام ببرم. خلاصه اینکه اولین گفتگویمان اینچنین رقم خورد.
گذشت و رسید به زمانی که به صورت اتفاقی او را در ون سبزرنگ مسیر رفتن به دانشگاه دیدم. دوست همراهِ من که او را شناخت، معرفیاش کرد و پس از سلام و احوال پرسی، خاطرم آمد که چه کسی است. خلاصه مثل همیشه سرصحبت را باز کردم و از اینور و آنور گفتیم تا به در دانشگاه رسیدیم.
گذشت و گذشت تا به روزگاری رسید که ارتباطمان بیشتر شده بود و از اینکه حرف هم را میفهمیدیم، بسیار خوشحال بودیم. او اظهار هیجان میکرد از اینکه یکی مثل خودش را پیدا کرده و من روزنههای امید میدیدم برای شروع یک رفاقت طولانی مدت!
عادتش بود که واقعی باشد. واقعی که میگویم منظورم صحبت تلفنی و حضوری بود. در دنیای مجازی مانند تلگرام و غیره فعالیت زیادی نداشت. نه که نخواهد، امکانش به واسطهی تلفن قدیمی قراضهاش کمتر فراهم میشد.
یادم است همیشه به او غر میزدم که این چه وضعی است؟ مگر میشود آدم این همه مدت یک پیام سادهی تلگرامی را نخواند و هربار بگوید: گوشی من را که میدانی... قصهاش را که تعریف کردهام... تقصیر من نیست! خراب است... چه کنم؟
خلاصه مدتهای طولانی این وضعیت ادامه دار بود و من هرگز به آن عادت نکردم!
مگر میشود کسی را رفیق خود خطاب کنی و هفت روز بگذرد و از او خبر نداشته باشی؟ مگر داریم؟ مگر میشود؟ اما میشد! او روزها و هفتهها در سکوت کامل در برابر من قرار میگرفت و من کمکم صدای هشدار را میشنیدم.
انگار در یک کوچهی پر از برگهای ریزان پاییزی -که رنگ نارنجی و زرد و وزش باد اش بیشترین چیزی است که از آن حوالی احساس میکنی- فردی از دور از انتهای کوچه به تو نزدیک میشود. ابتدا فقط یک صدای ضعیف است. همانند نفسکشیدن یک نوزاد تازه متولد شده که بلندی زیادی ندارد. صدای آمدن او رفته رفته زیادتر میشود. از یک جایی به بعد چهرهاش را میبینی. میفهمی که چه شکلی است...
به همین طریق، من نیز صدای پای این اتفاق را کم کم میشنیدم. اینکه رفیق من، دارد به یک دوستِ معمولی تبدیل میشود. اینکه رفاقتمان تنور اش گرمایی ندارد و با چند تکه چوبِ نیمه خاکستر فقط گرمایی مُردنی برایش مانده است...
به او بارها هشدار میدادم که فلانی... حداقل یک صحبت کوتاه 5 دقیقهای که سهم من خواهد بود! آن را از من دریغ نکن... بگذار از حال هم خبردار باشیم.
برایش میگفتم که دلها نکند دور شوند. نکند دغدغههای روزمرهمان را بیخبر شویم. نکند حرفی برای گفتن نداشته باشیم. نکند تنور این رفاقت خاموش شود. از من گلگی و شکایتِ مهربانانه و از او دلیل و اما و باشد و ببینیم چه میشود و حتماً تغییر اش میدهیم و این صحبتها!
خلاصه آنکه من روی صحبتهای خودش حساب بازکرده بودم و این اشتباهی واضح بود!
انگار نه انگار که همان روزها رویاپردازی میکردیم و از راهانداختن یک کسبوکار مشترک صحبت میکردیم. کلی راه داشتیم، اما کیفاش را که میتوانستیم از الان کوک کنیم...
این را بگویم که من اصولا از یک جایی به بعد، هرگز روی آدمها و حضورشان حساب جدیای باز نکردم. چون دیده بودم چگونه رقم میخورد و آدم متعجب از پیشآمد ها، کاسهی چه کنم؟ چه کنم در دست میگیرد.
همان روزها که اظهار داشت: تو همان رفیقی هستی که همیشه دنبالش بودم! همانی که باید بگویم بهترین رفیق زندگی من است. همانی که آنقدر دوستش دارم که جزئیترین مسائل را با او درمیان بگذارم.
همان روزها نباید دل به این حرفها میدادم تا امروز اینگونه به وضع پریشونحال دچار شوم.
این را نوشتم تا کمی گلایه کنم.
چرا حرفهایی میزنیم زمانهایی که تحت تأثیر قرار گرفتهایم و بعداً جور دیگری عمل میکنیم؟
چرا باید حسابهایی در دل دیگری بازکنیم و از جایی به بعد، هیچ معرفتی در آن واریز نکنیم؟
چرا باید برچسب بزنیم؟
چرا برچسبها را زمانی که میرویم با خود نمیبریم؟
چرا برچسبها را در فکر و خیال دیگری باقی میگذاریم؟
آدمها مگر دل ندارند؟ مگر احساساتشان از شیشهی ضد گلوله است که به راحتی قضایا را هضم کنند؟
تو خودت جز مردانی هستی که احساساتِ تو، فراتر از خشن و محکم بودنت جریان دارند. حال این چه بازیای بود که برسر ما درآوردی؟
مگر غیرآن بود که ما یک رفیق شفیق دوستداشتنیِ حرفِ حساب زن میخواستیم که زمان شکستهای عاطفی، نزد او درد دل ببریم؟
مگر غیرآن بود که آن رفیقِ ناب را وارد حریم خصوصی زندگیمان کردیم تا بداند جایگاهش حسابی ویژه است؟
مگر غیرآن بود که برنامه داشتیم سالیان سال رفیق بمانیم و نون در تنور رفاقت بپزیم و سالها بعد داستان این رفاقت را برای زن و بچه و نوه تعریف کنیم؟
دیدی گفتم آن ندیدن ها و بیخبری های یک هفتهای و دو هفتهای بالاخره کار دستمان میدهند!
دیدی گفتم صحبتهای کوتاهِ پنجدقیقهای نکرده اثر خود را خواهند گذاشت!
دیدی گفتم آدمها باید باهم صحبت کنند. همدیگر را ببینند. و الا دلها دور میشود!
دیدی دلها دور شد؟
غیر این بود که در سختترین روزها در حد توانم تلاش کردم کنارت باشم؟
غیر این بود که هربار که نیاز به گپ داشتی، حاضر و آمادهی سنگِ صبوری کردن بودم؟
آخر چه اشتباهی از من سراغ داری که نتیجهاش از دست دادنت باشد؟
فکر کردهای رفیق در این روزگار همانند نارفیق بسیار است؟
حوصلهام پریشان شد...
خاطرم درگیر...
دلم گرفت!
کاش میفهمیدی که دلم برایت تنگ است...
به جانا میگویم اینطوری شده است
میگوید: شما چرا اینطوری میکنید با یکدیگر؟
نمیدانم چه بگویم!
زبانم در دهان باز، بستهست...