ای کاش هر کسی قبل رفتنش پا میشد می آمد خانه ات ، یک سر بهت میزد . یک چایی دور هم میزدیم، یک سیگار ، یا شاید هم بساط پلی استیشن و فیفا . اصلا دسته خرابه هم برای ما. اجازه می دادیم تو این بازی آخر ، هر چقدر که میخواد روی دروازه مون موقعیت خطرناک ایجاد کنه.
آخرش هم دستی میزد پشتت و خودش خبر رفتنش را به ما میداد. خودش اعلامیه میشد ، همان تلفن نیمه شب ، آن خبر ناگهانی، خودش حجله میشد . خودش.
هر حرف نگفته ، هر سوال بی جواب ، هر بغض نترکیده ، هر زل تو چشم نزده ،هر چیزی که در دل مانده بود همان جا گفته میشد .این سری اما بی رودربایستی تر. رک و پوست کنده ، صاف صاف میشدیم.
چندتا خاطره قدیمی ، یک آلبوم عکس ، دور هم مرور میشدند .احتمالا هم یکسری دلخوری و گلایه از جنس آنهایی که به در میگیم دیوار بشنوه لای این بازیبینی ها پیش می آمد. و شیطنت های دوران جاهلیت . تیکه کلام آن لحظات خاص هم فقط یادته یادته است.
بعدش میرسیدیم به آهنگی که ازش دوتایی خاطره داشتیم. آهنگ رو چند دفعه ای پخش میکردیم و احتمالا دلمان نمی آمد به همین چند دفعه اکتفا کنیم ولی چاره ای نبود و در آخر برخلاف میل مون متوقفش میکردیم. آخر میدانی، وقتی به آخرش فکر میکنیم دوست داریم لحظه کنونی بیشتر کش بیاد. مثل آخرین دیدار یک اعدامی با تنها کسش.
وقتی می بینیم این پا و آن پا میکند می فهمیم که دیگه وقت رفتنش رسیده. وقت تا جلوی در رفتن برای بدرقه.
از حیاط رد میشیم و تا جلوی در همراهیش میکنیم و آنجا دستش را با مکث میفشاریم. دیگه این آخرین تماسه و نباید کم گذاشت.
از این به بعد فقط فرصت اندکی داریم برای نگاه کردن. تنها دیدن و دیدن . نگاه کنیم به آن انتهای کوچه و با چشم ها رفتنش را دنبال کنیم ، تا شاید برگشت و یک نگاه دوباره انداخت به ما و در آخر محو شدنش . حالا از این به بعد هر وقت نگاه مان اتفاقی به آن انتهای کوچه لعنتی بیفتد ناخودآگاه یاد اوییم.
توی این شکل رفتن ، توی این مدل هجران ، میتوانیم با خیال راحت در را ببندیم . چند ثانیه ای داخل حیاط به درب تکیه بدیم . پایین را نگاه کرده ، به فکر فرو رویم و با خودمان بگویم « این هم از اخرین آمدن و رفتن فلانی». سرمان را بالا می آوریم . نگاهی به خانه می اندازیم و برمیگردیم پای کارمان، فوتبال مان ، کامپیوتر مان ، همون کار نیمه تمام قبل آمدنش ، اصلا پای هر کوفت و زهرماری.
دیگه چه نیازی بود به شب هفت، چه نیازی بود به گریه ، به تکه شعری روی یک سنگ ، به آگهی فوت روزنامه. چه نیازی به آه ، افسوس ، ای کاش ، بغض ، زجه ، نگاه ناباورانه ، شوک ، خروار خروار قرص. اصلا چه نیازی بود دیگه خوابش را ببینی.
اون خودش را حالا برایت همیشگی کرده بود ، پایدارتر ، جاودانه طور... دیگه همیشه حس میشه. آنقدر نزدیک که میشه دوباره باهاش چای خورد ، دوباره مرور کرد ،دوباره بدرقه ... و دوباره های همیشگی .