ویرگول
ورودثبت نام
سید حسین مسبوق
سید حسین مسبوقبرنامه نویس هستم. تو زمینه اپلیکیشن های تجاری-مالی و هم تو زمینه بازی سازی تجربیاتی دارم. اینجا هستم تا بیشتر راجب مسایل اجتماعی یا تخصصی و همچنین دغدغه هام بنویسم.
سید حسین مسبوق
سید حسین مسبوق
خواندن ۹ دقیقه·۸ ماه پیش

خاطرات


پرده اول

"شما میدونستی که موهات فره”

"کور که نیستم خونمون آینه هم داریم"

"و میدونستی من در مقابل موهای فر نه تنها دست و پامو گم میکنم، بلکه هوش و حواسمم از دست میدم."

"والاه اگه یک درصد اینطور بنظر برسه، ماشاله این هوا زبون داری، همیشه دست و پاتو گم می‌کنی اینقدر پررو بنظر میای ؟"

"نه همیشه نه"

"خب ؟!"

"اخه هر چقدر موهات گرم و خشگه، چشات سرده و تره"

"ربطش؟"

"همین ترکیب باعث شده به یه تعادلی برسی که بیننده نه بچاد و نه جوش بزنه"

"نمیفهمم چی میگی دیوانه، درس مزاج شناسیه؟"

خندید، خندیدند.

مامان بابا این خاطره رو بارها تو این بیست سال مرور کرده بودند.

و هر بار اخرش به همین خنده ختم شده بود.

هر زمان که روزگارشان کمی سرد و شکننده میشد سراغ این خاطره میرفتن تا راه نجاتی پیدا کنند.

و خاطرات چقدر میتوانند کمک کننده باشند.

همیشه از خودم میپرسم یک بیمار دچار آلزایمر چطور میتونه روز رو به شب برسونه بدون اینکه کسی رو بشناسه.

اصلا همیشه تو فکرم یک رقابتی بوده برای کشف بدترین مریضی و مرگ ممکن.

با خودم میگم اگه یک روز نتونم جایی رو ببینم احتمالا روزه مرگه منه.

ولی آلزایمر، نمیتونم این یکی رو درک کنم. کاش یک بیمار الزایمری درمان میشد تا میتونستیم ازش بپرسیم تو دوران مریضی بر او چه گذشته.

وقتی از دور به یکیشون نگاه میکنم هیچ نوری در چشمانش نیست. در یک چرخه ی خرد کننده معیوب فقط میخورند و میخوابند.

آخر این خاطرات چقدر میتوانند نجات دهنده باشند. ما بدون خاطرات هیچ چیز نیستیم.

پرده دوم

امروز بیستمین سالگرد ازدواج پدر و مادرم هست.

افشین و هستی،

و من تنها دختر این خانواده سه نفره هستم که درست در چهارمین سال زندگی زناشویی شون به دنیا اومدم.

این روزها حالمون خیلی خوش نیست،

تست سرطان پدر دوباره مثبت شده.

پس از سالها درمان و فراموش کردنِ مریضی بابا حالا دوباره باید برای یک آزمون سخت و جدید آماده بشیم.

بابا میگه "تو این لحظات ، لحظات شنیدن خبرهای سخت ، تقریبا هیچ ساحل آرومی برای انداختن لنگرت وجود نداره. انگاری که همه اون کتاب های روانشناسی و فلسفی و خودآگاهی که تو دوران صلح خوندی در یک لحظه، در همان لحظه طوفانی بحران به هیچ کارت نمیان.

در اون لحظه در شوک غرق میشی و احساس طردشدگی و تنهایی از پا درت میاره."

این روزها سعی میکنم وقت بیشتری رو باهاشون بگذرونم.

منم درگیر کنکور و امتحاناتم هستم ولی اصلا دلم نمی‌خواد یک لحظه رو هم از دست بدم.

یک جایی میخوندم عرض زندگی مهم تر از طول آن است.

این مصداق زندگی پدر منه، یادمه که از پنج سال پیش که موفق به شکست دژخیمان سرطان غدد لنفاوی شد نگاهش به زندگی هم تغییر کرد. تو این پنج سال کاری نموند که انجام نداده باشه،

از سفر به جاهای مورد علاقه اش تا امتحان کردن غذاها ، ورزش ها و تفریحات جدید.

این پنج سال پای ما روی زمین بند نبود، انگار تو آسمون ها سیر میکردیم. ما انقدر درگیر اصیل زندگی کردن شده بودیم که به کل فراموش کرده بودیم اطرافمون چه خبره. اخبار جنگ، سیاست ، اقتصاد تو خونه ما جایی برای عرض اندام کردن نداشتند.

هزینه های سنگین مریضی بابا باعث شده بود ماشین رو بفروشیم.

ولی ته زندگی رو با همون پراید مامان درآوردیم.

یکی از تفریحات ما سه تا دیوونه این بود که تو جاده های بین شهری به هر فرعی که میرسیدیم گردن ماشین مامان رو‌کج میکردیم و میپیچیدیم بریم تو تا ببینیم ته اونجا به کجا میرسه.

کلی هم روستا و دریاچه و رودخانه و آبشار جدید کشف کردیم.

افشین با پس اندازی که جمع کرد یک دوربین گرون قیمت خرید. ما زندگیمون رو با بالاترین کیفیت ممکن ثبت کردیم ولی هیچوقت فرصت دیدن عکس هارو نداشتیم ، چون یک چالش جدید عکاسی و سفر بدون وقفه انتظارمون رو میکشید.

خونه کوچیک ما پر بود از وسایل طبیعت گردی و کوهنوردی. یکی دیگه از تفریحاتمون هم بالا پایین کردن راسته خیابون گمرک برای پیدا کردن لوازم استوک طبیعت گردی با مارک های اورجینال آمریکایی بود. تقریبا همه مغازه دارها افشین رو میشناختن.

خیلی از دوستان و اقوام اصرار میکردن با ما تو این مسافرت ها همسفر باشند. ولی افشین قبول نمیکرد. به خنده میگفت که تحمل سختی های سفرهای مدل ما رو ندارین و همین یکم احترامی هم که بینمونه تو سفرهای این چنینی از بین میره. درست میگفت، اهل فامیل دنبال سفرهای لاکچری و همه چی مرتب و منظم و طبق برنامه بودند. اونها فقط حسرت عکس های کارت پستالی ما رو میخوردند که توی شبکه های اجتماعی بزارند و پز بدند رفتن سوییس ایران!

صبر و حوصله پیاده روی مسیرهای طولانی و سخت رسیدن به اون مقصدهای بهشت گونه رو نداشتند. صرفا دنبال رسیدن به مقصد با کمترین زمان و زحمت ممکن بودند.

افشین و هستی هیچوقت روی درس و مدرسه من هم حساس نبودند.

معلم ها و مدیر مدرسه هم همیشه از اینکه من بین التعطیلی ها رو جیم میشدم و مدرسه رو میپیچوندم شاکی بودند.

فقط از من می خواستند که تا میتونم دوستای با معرفت دور خودم جمع کنم.

حالا امروز دقیقا معنی درخواستشون رو میفهمم.

امروز قراره چهار تا از بچه های مدرسه بیان پیشم برای دلداری و آروم کردنم. چه چیزی بهتر از داشتن یک گروه حمایتی از دوستان.

صبح حال بابا خیلی خوب نبود‌.

مامان و بابا امروز رفتند برای انجام اولین دوره شیمی درمانی. اون هم درست تو بیستمین سالگرد ازدواجشون.

بعد از تمیز کاری خونه بالاخره بچه های مدرسه هم میرسند.

با دوستان نشستیم و عکس های مسافرت هامون رو دیدیم.

بابا استاد انداختن عکس هایی یهویی بود. هیچ سوژه ای از زیر دستش در نمیرفت. اون موقع ها کمی از دستش دلخور میشدم ولی حالا که دارم عکس هارو با دقت میبینم متوجه شدم چه گنجینه اصیل خانوادگی برامون تهیه کرده. باز حالا اصرار پدر برای خرید دوربین گرون قیمت و ثبت کردن هر خاطره ای رو متوجه میشم.

همه دوستام بلاشک به این همه سفر و جاهای بکر و عکس هایی که انداختیم حسودیشون میشه و از گفتن این حسادت هم باکی ندارند. عکس هارو میبینیم و می‌خندیم و اشک میریزیم.

وسط تماشای فیلم ها و عکس های سه تاییمون بودیم که ناگهان زنگ تلفن به صدا درمیاد. تلفن از بیمارستان بود و من از خبری که از پرسنل بیمارستان میشنوم نای ایستادن ندارم و بعد از اون دیگه چیزی یادم نمیاد.

پرده سوم

ای کاش هر کسی قبل رفتنش خودش خبر رفتنش رو میداد .خودش اعلامیه میشد ، همان تلفن نیمه شب ، آن خبر ناگهانی، خودش حجله میشد . خودش.

دیگه چه نیازی بود به شب هفت، چه نیازی بود به گریه ، به تکه شعری روی یک سنگ ، به آگهی فوت روزنامه. چه نیازی به آه ، افسوس ، ای کاش ، بغض ، زجه ، نگاه ناباورانه ، شوک ، خروار خروار قرص. اصلا چه نیازی بود دیگه خوابش را ببینی.

بابا ما رو برای زندگی کردن تربیت کرده بود، نه برای جدایی.

به سلام عادت داده بود نه خداحافظی.

به باهم رفتن ، با هم بدست آوردن و با هم دیدن تشویق کرده بود ، نه تنهایی و جدا جدا.

تا جایی که یادم میاد بابا رو توی حرکت کردن و لذت بردن از مسیر دیده بودیم. نه یک جا ایستادن ، افتادن و دفن شدن.

و حالا این اولین اسفند بدون بابا است. سال پیش این موقع یه پامون بازار گل بود و یه پامون گس کردن خیابونای تهرانپارس و چرخیدن لای بساط دست فروش های فصلی کنار پیاده رو.

بهترین روزها و ساعت های بابا زمان های نزدیک سال نو بود. به معنای واقعی پر از جنب و جوش و خوشحالی بود. قطعا نمیتونم با ابزار نوشتن اون حال های بابا رو توصیف کنم.

همیشه لنگ در هوا پشت پنجره اتاق ها اویزون بود . در حال تمیز کردن پشت شیشه ها . هستی هم هیچ وقت به نتیجه کار بابا رضایت نمی داد و به لکه های باقیمانده اشاره میکرد و از بابا می خواست که بیشتر کش و قوس بیاد تا دستش به نقاط کور هم برسه. افشین هم در حالی که تا کمر آویزون خیابون بود شعر "گل اومد بهار اومد میریم به صحرا" پوران خدابیامرز رو توی کوچه فریاد میزد و توجه هر رهگذر و همسایه ایی که رد میشد رو به خودش جلب میکرد. همه شاد بودیم.

حالا مامان هستی رمقی برای خانه تکانی و مرتب کردن وسایل خونه مخصوصا وسایل بابا رو نداره. دست و دلش به کار نمیره. به من میگه بوی عید رو حس نمیکنه. حوصله نوروز رو نداره.

من در حالی که مشغول مرتب کردن فایل های لپ تاپ بابا بودم به صورت اتفاقی یکی از ویدیوهای قدیمی مربوط به بیمارستان اش رو پیدا کردم. بار اولی که تست سرطانش مثبت شده بود. ویدیو با موبایل بابا بصورت سلفی ضبط شده بود.

هستی رو صدا میزنم تا دوتایی با هم تماشاش کنیم و من دکمه پخش رو زدم:

«عزیزهای دلم ، هستی زیبا و دختر نازنینم. این سومین شیمی درمانی هست که من دارم اینجا انجام میدم و دکترها هیچ پیشرفتی رو در درمان من گزارش نکردند. دیگه رمقی برای ادامه دادن به این وضع ندارم. این روزها با خودم فکر میکنم و حسرت میخورم که چرا از همه لحظاتی که با شما داشتم نهایت استفاده رو نکردم، چرا همش درگیر کار و کار بودم‌. ای کاش به‌جای دغدغه های روزمره مالی وقت بیشتری رو با شما میگذروندم. همه آرزوم اینه که برگردم پیشتون و همه این زمان هایی که از دست دادیم رو جبران کنم. خاطره بسازیم. زندگی کنیم. کاش بتونم….. »

بابا چند تا سرفه ای میکنه و ویدیو تموم میشه.

من و مامان بعد از تماشای ویدیو اشک تو چشم هامون سرازیر میشه. ناخودآگاه همدیگرو بغل میکنیم و میزنیم زیر گریه. از اینکه بابا به آرزوش رسید و این فرصت نصیب هممون شد تا از زندگی به قدری که میتونیم لذت ببریم خوشحالیم. قطعا همه چی میتونست خیلی از این بدتر باشه. ولی حالا ما بابا رو داشتیم. خاطرات بابا زنده تر از هر چیز دیگه ای کنار ما بود.

حالا بابا خودش را برامون همیشگی کرده بود ، پایدارتر ، جاودانه طور... دیگه همیشه حس میشه. آنقدر نزدیک که میشه دوباره باهاش سفر کرد ، دوباره مرور کرد ،دوباره خندید. دوباره هم قدم شد. دوباره خونه تکونی کرد.

مامان هستی بعد دیدن این ویدیو جون تازه ای میگیره. اشک هامون رو پاک میکنیم و تصمیم میگیریم به خاطر دل بابا و شوقی که به نوروز داشت دوتایی مثل سال های قبل خونه رو تمیز کنیم.

به یاد افشین سفره هفت سین رو میچینیم. و به رسم هر سال به سراغ پرده ها میریم. بابا همیشه میگفت پرده شسته شده باید آخرین چیزی باشه که تو خونه تمیز آویزون میشه.

هستی پرده ها را از ماشین لباسشویی درمیاره و همانطور خیس خیس به چوب پرده ها آویزون میکنه تا چروکش باز بشه. چایی اش را که حالا کمی ولرم تر شده بود نوشید. روی صندلی لهستانی اش تکیه داد و از پشت پرده های مرطوب نگاهی به کوه های مشرف به خانه انداخت. حالا بوی عید را می تونست از دور استشمام کنه.

سرطانعیدزندگیخاطرهشیمی درمانی
۱
۰
سید حسین مسبوق
سید حسین مسبوق
برنامه نویس هستم. تو زمینه اپلیکیشن های تجاری-مالی و هم تو زمینه بازی سازی تجربیاتی دارم. اینجا هستم تا بیشتر راجب مسایل اجتماعی یا تخصصی و همچنین دغدغه هام بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید