ویرگول
ورودثبت نام
سید حسین مسبوق
سید حسین مسبوقبرنامه نویس هستم. تو زمینه اپلیکیشن های تجاری-مالی و هم تو زمینه بازی سازی تجربیاتی دارم. اینجا هستم تا بیشتر راجب مسایل اجتماعی یا تخصصی و همچنین دغدغه هام بنویسم.
سید حسین مسبوق
سید حسین مسبوق
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

در میان کوه ها

چند وقتی بود که فقط گوش میکرد. انگار حرف جالبی که در درجه اول خودش را راضی کند به ذهنش خطور نمیکرد.

آقای مهندس فتاحی مدیر چهل و پنج ساله دبیرستان پیام بود.

او به نظم و سختکوشی برای رفع امور معلمان و دانش آموزان شهره بود. روزهای ثبت نام مدرسه او دست کمی از اکران یک فیلم رفع توقیف شده نداشت.

اولیا دانش آموزان او را دوست داشتند و دانش آموزان هم با وجود اینکه کمی از چهره مصمم او میترسیدند ولی سعی میکردند بهانه ای برای آزردگی او جور نکنند.

چند وقتی بود که نسبت به اتفاقاتی که در اطرافش میگذشت حس تعلق نداشت. دیگر آن مدیر بذله گو در میان جمع معلمان هنگام صرف صبحانه نبود.

با وجود اینکه دل و دماغ کاری را نداشت ولی سعی میکرد وظایف مدیریتی خود را تا حد امکان سریع انجام داده و زودتر از بقیه از مدرسه خارج میشد.

از زمان مرگ پسرش کسی خنده او را دیگر به یاد نیاورد. قصد استعفا داشت و بخاطر قولی که اول سال به بقیه داده بود تصمیم گرفته بود تا پایان دوره تحصیلی بماند.

در مدرسه شایعه شده بود همسرش او را مقصر مرگ فرزندشان میدانسته و به همین علت خانه را ترک کرده.

یک روز سرد زمستانی گروهی از اولیا دانش اموزان تصمیم گرفتند برای او که همچنان با لباس های بهاره به محل کار می آمد لباسی تهیه بکنند.

آن روز مدیر زودتر از همیشه مدرسه را ترک کرد. دانش آموزان تصمیم گرفتند او را تعقیب کنند تا در بهترین زمان ممکن هدیه را به او بدهند.

مترو تا مقصد تجریش و تاکسی او را تا پارکینگ یکی از کوه های تهران رساند. برای آنها عجیب بود که مدیرشان وسط یک روز سرد به اینجا آمده. آنها تا نزدیکی قله رفتند.

آقای فتاحی کنار یکی از استراحت گاه های آنجا ایستاد و دستمال کهنه مشکی را از جیبش دراورد. پر از برگ گل بود. آنها را یکی یکی در فضای خالی بین صخره ها رها کرد . به تخته سنگی تکیه داد و همان جا ماند.

بچه ها که نمیخواستند مزاحم خلوت آقای مدیر بشوند منتظر او ماندند.

پس از مدتی یکی از دانش آموزان به او نزدیک شد و دید که او با چشمانی باز و بی حرکت به آسمان خیره شده است.

در دستش یک نقاشی کودکانه بود که روی آن کوهی قهوه ای به همراه پسری که بر دوش پدر قرار دارد تصویر شده بود. کاغذ نقاشی در دستان آقای مدیر پس از لرزیدن های فراوان در باد به پرواز درآمد.

معلممرگفرزندمدرسهدانش آموز
۲
۰
سید حسین مسبوق
سید حسین مسبوق
برنامه نویس هستم. تو زمینه اپلیکیشن های تجاری-مالی و هم تو زمینه بازی سازی تجربیاتی دارم. اینجا هستم تا بیشتر راجب مسایل اجتماعی یا تخصصی و همچنین دغدغه هام بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید