ویرگول
ورودثبت نام
سید حسین مسبوق
سید حسین مسبوقبرنامه نویس هستم. تو زمینه اپلیکیشن های تجاری-مالی و هم تو زمینه بازی سازی تجربیاتی دارم. اینجا هستم تا بیشتر راجب مسایل اجتماعی یا تخصصی و همچنین دغدغه هام بنویسم.
سید حسین مسبوق
سید حسین مسبوق
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

ماندگان

رفتن
رفتن


تا به انتهای ترانه نزدیک شد دوباره دکمه توقف و پخش برنامه اسپاتیفای را فشرد. این برای دهمین بار متوالی بود که این آهنگ را در نیم ساعت اخیر گوش میداد.

"روی شاخه های دوری چه خوشی داره صبوری …"

ساعت سفید و بزرگ فرودگاه عدد 3 را نشان می داد. کاوه در کنار مادرش که زنی سالخورده، چادری و درشت اندام بود بر روی یکی از نیمکت های فلزی سالن اصلی فرودگاه امام نشسته بود.

هوا گرم بود و تهویه های آن بخش هم به درستی کار نمیکردند.

نگاهی به اطراف کرد. هر مسافری سرگرم صحبت و گرفتن عکس یادگاری با دوستان و خانواده اش بود. عده ای هم مشغول آخرین تلفن ها و تماس های تصویری.

احساس طرد شدگی و فقدان دوباره به سراغ او آمد . چشمانش کمی تر شد ولی سریع خودش را جمع و جور کرد.

هدفون بلوتوسی را از گوشش درآورد و در محفظه خودش گذاشت. وسایلش را به مادرش سپرد تا به سمت نمازخانه فرودگاه برود.

"مامان جون زود برمیگردم"

مادر کاوه در حالیکه ذکر میگفت و آرام و قرار نداشت چشمانش را بست و سری به علامت تایید تکان داد. از مهاجرت تنها پسرش ویران به نظر می‌رسید.

کولرهای گازی نمازخانه هوای خنک تری را تقدیم نمازگزاران میکردند. کاوه هم از موقعیت استفاده کرد و برای لحظه ای چشمانش را روی هم گذاشت و دراز کشید.

یاد اولین روز مدرسه رفتن افتاد. اضطراب و نگرانی روز اول مدرسه باعث شده بود نتواند خوب بخوابد. به همراه مادرش از خانه خارج شدند و وارد کوچه شدند.

تقریبا به اواسط کوچه که رسید متوجه حضور نرگس در جلوی در خانه شان شد. خانه نرگس کنار یک مغازه بسته شده قدیمی نرسیده به نبش کوچه بود. کمی قدم هایش را اهسته تر کرد و تا میتوانست از این فرصت اندک استفاده و زیرزیرکی یک دل سیر به او خیره شد.

لبخند نرگس چنان نیروی گرمی در سراسر بدن سرد و بی حال کاوه به جریان انداخت طوری که دیگر استرس مدرسه را فراموش کرد.

"خاله محبوبه سلام."

"سلام نرگس جونم . خوبی ؟ تو هم ایشاله از سال دیگه مثل کاوه میری مدرسه."

مادر این جمله کوتاه را گفت و رد شد. کاوه را تا دم مدرسه همراهی کرد و به او قول داد که پشت در مدرسه منتظر او خواهد ماند.

ولی او دست مادر را رها نکرد و با التماس از او خواست که به خانه برگردند. مادر او را محکم بقل کرد و دم گوشش شروع به زمزمه کرد.

تا به اینجای خاطره رسید یاد مادرش افتاد و از اینکه یک ساعتی میشود او را تنها گذاشته عذاب وجدان گرفت.

یک آبمیوه با طعم انبه که مادرعاشق آن بود تهیه و به سمت سالن اصلی راه افتاد. محبوبه خانم خواب بود. پیرزن از ترس گم نشدن وسایل پسرش طوری روی آنها خم شده بود که انگشتان دستانش مثل پیچک انگور بر روی همه ساک ها و چمدان ها تنیده شده بود. مادر بود دیگر و تا آن سن هنوز نگران تنها بچه اش و هر چه که به او مربوط میشد.

کاوه مدارک اقامت و نامه شرکت آلمانی و بلیط ها را از کیف پاسپورتی چرمی اش بیرون اورد و یک بار دیگر مرورشان کرد. همه چیز برای یک مهاجرت کاری درست برنامه ریزی شده بود.

آنقدر که دوستان و همکاران سابق اش در برلین منتظر او بودند که دیگر در ایران کسی را غیر از مامان محبوبه نداشت. در طی پنج سال اخیر اکثر همکاران صمیمی او رفته بودند و او که‌ خود روزی مخالف مهاجرت بود هیچ گاه فکر نمیکرد تصمیم به رفتن بگیرد.

لبانش را بر روی گونه های چروک خورده محبوبه خانم گذاشت و مادر را بویید و بوسید. طوری با ولع که مادرش سرانجام بیدار شود.

محبوبه خانم در خواب تبسمی کرد و سپس که چشمانش را باز کرد و متوجه حضور غریبه ها در اطرافش شد ، از شرم و خجالت لبانش را گاز گرفت . صورتش را کنار زد و به عقب تکیه داد.

"رضا جون قربونت برم کجا رفتی یک ساعته؟ اسمت رو دادم باجه اطلاعات تو بلندگوها صدات کنند. کاش بودی."

"چطور مگه فدات شم؟"

"محسن اومده بوده اینجا ."

"محسن!! اون اینجا چیکار میکرد. تنها اومده بود؟ مگه میدونست من دارم میرم."

"آره. نه . نمیدونم. این کاغذ رو داد بدم بهت."

کاوه ایستاد و کمی از مادر دور شد و با دستپاچگی کاغذ را باز و شروع به خواندن کرد:

«… هر چقدر که ازت دورتر و دورتر میشدم سایه ات رو توی زندگیم و خونه ام بیشتر حس میکردم …».

کاوه نامه رو مچاله کرد و در سطل آشغالی کنارش پرت کرد.

«چی شد پسرم؟ چی نوشته بود؟ خیلی با من حرف نزد، از نرگس چیزی نوشته بود؟»

سرش را به نشانه نه تکانی داد و کنار نیمکت برگشت و نشست . بعد از مدتی سکوت مادرش را در آغوش گرفت و هر دو شروع به خواندن زمزمه قدیمی شان کردند.

نزدیک غروب هوا کمی خنک تر شد. سالن اصلی خلوت شده بود و عده ای از همراهان کنار پنجره های بزرگ منتهی به باند فرودگاه ایستاده بودند و پرواز هواپیماها را تماشا میکردند‌.

کارگران خدماتی در حال تمیز کردن سالن ها بودند.

درحالیکه بلندگوی فرودگاه بلند شدن پرواز تهران-دوبی را اعلام میکرد ، یکی از کارگران از پیرزنی که در سالن بود خواست که کمی جابه جا شود تا زیر صندلی اش را تمیز کند.

کارگر در خواست خود را تکرار کرد ولی جوابی نشنید. خم شد و یک تسبیح و پاکت آبمیوه را از زیر نیمکت با کمک جارو بیرون کشید و کنار پیرزن گذاشت و رفت.

مهاجرتوطنایرانبرنامه نویسعذاب وجدان
۱
۰
سید حسین مسبوق
سید حسین مسبوق
برنامه نویس هستم. تو زمینه اپلیکیشن های تجاری-مالی و هم تو زمینه بازی سازی تجربیاتی دارم. اینجا هستم تا بیشتر راجب مسایل اجتماعی یا تخصصی و همچنین دغدغه هام بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید