
ازش راجب مقصد سفر پرسیدم. گفت نظر خودت چیه ؟
من هم که عاشق بارون و درخت و مه گفتم گیلان جان.
گفت تا حالا دوست داشتی اونجا زندگی کنی؟
جواب دادم تا دلت بخواد، گفت: و خب؟
گفتم: تا حالا موقعیتش پیش نیومده، شغلم طوری نیست که بتونم خارج از تهران درآمد داشته باشم. دوران کرونا که اوج دورکاری بود تصمیم گرفتم که جابه جا شم ولی باز تنبلی و احتیاط اجازه نداد. البته فکر میکنم دارم بهانه میارم.
گفت: برای چیزی که میخوای حرکت کن، شروع کن ، نرسی هم مهم نیست، حداقلش اینه که چند سال بعد مثل الان حسرتشو نمیخوری ، بار حسرت بدترین چیزیه که آدمی میتونه با خودش حمل کنه،
با خودم فکر کردم چقدر من به داشتن چنین برادر بزرگتری نیاز داشتم. حرکت کردن! با یه نگاه به زندگی ۳۰ ساله خودم متوجه شدم حرکت من حرکت حول یک دایره بوده، تکرار و تکرار ، حسرت روی حسرت.
گفتم: درست میگی ، تو نظرتو نگفتی؟
گفت میریم گیلان جانت، من اونجا یک خونه روستایی دارم. همونجایی که احتمالا همه اون چیزهایی که عاشقشی به وفور پیدا میشه.
دهانم از تعجب باز مونده بود.مگه میشه ، گیلان ، روستا و برادری که بعد از ۳۰ سال پیداش شده حالا همه قراره با هم در یک زمان در هم تنیده بشن. عالیه،
گفتم بهتر از این نمیشه ، امروز وسایل سفر رو آماده کنیم و فردا صبح راه بیفتیم.
قبول کرد و البته گفت خیلی بار سفرتو سنگین نکن اونجا تقریبا هر چیزی که بخواییم محیاست.
فردا صبح زود راه افتادیم،
برای توی مسیر یسری خرت و پرت خریده بودم ، برنامه چیده بودم که کدوم رو به چه ترتیبی بخوریم و سوالهای زیاد و بی جوابم رو چطور و در چه زمانی بپرسم.
تا به قزوین برسیم کلی با هم گرم گرفتیم و تقریبا راجب همه چیز مثل ورزش و سیاست و اقتصاد و فرهنگ صحبت کردیم .
قزوین رو رد کردیم. به رطوبت و سرسبزی منجیل و رودبار که نزدیک شدیم یادم افتاد که باید راجب مسائل مهمتری حرف بزنم و الان بهترین زمان است.
پرسیدم :
ـ من کاملا از اینکه برادر دیگه ای داشته باشم بی خبر بودم. هیچ ردی ازت تو زندگیمون نبود، نه فیلمی ، عکسی ، لباسی یا هر نشونه دیگری.
ـ من تقریبا ۶ ساله بودم که مجبور به رفتن شدم. چیزهایی یادمه، یادمه مادر تو رو اون زمان باردار بود. چیزی از شروع سال تحصیلی نگدشته بود. فکر کنم حدود 5 ماه. روز اول مدرسه بابا از من و مامان جلوی در خونه یک عکس انداخت. من سر کچلی داشتم و کیفم بقلم بود. مامان هم گوشه چادر رو با دهن گرفته بود و با یک دستش هم دست منو گرفته بود. این تنها عکسی بود که من همراه خودم این چند ساله داشتم.
ـ پس با این حساب اگر عکس دیگه ای هم بوده دیگه پیش خودشون نگه نداشتن. برام جالبه که چرا مامان بابا راجب تو چیزی به من نگفتن و نمیخواستن من بدونم.
-من فکر میکردم تو راجب حضور من بدونی.
- چرا مامان بابا نمیخواستن من راجب تو بدونم؟ تو چیزی میدونی؟
- ما خونمون نزدیک به مناطق جنگی بود. در حقیقت بخاطر ماموریت بابا مجبور بودیم اونجا باشیم. یادمه بابا چند باری بخاطر عملیات هایی که بود چند هفته ای به خونه نیومد. جراح عمومی بود . شایعه شده بود صدام داره یکسری شهرها رو با بمب های جدیدی میزنه که بعدها به بمب های شیمیایی معروف شد.
- اره . عکس های جبهه ی بابا رو دیدم. من تا دست چپ و راستم رو شناختم بابا بیشتر از اینکه حرف بزنه سرفه میکرد.
- به ما دستور تخلیه داده بودند . مامان حاضر نبود اونجا رو ول کنه. هر چی همکارای بابا بهش اصرار کردن قبول نکرد.
- مامان هیچ وقت نتونست این خاطرات رو به من بگه بدون اینکه کاملشون کنه. گریه اجازه نمیداد. و هر سری شک من از تفاوت بین خاطرات مامان بیشتر برانگیخته میشد. حالا میفهمم.
- مامان عاشقانه بابا رو میپرستید. اعتقادی به موندن و جنگ نداشت. ولی به خاطر بابا حاضر بود تا بغداد هم بره.
صحبت هامون به اینجا که رسید وارد انبوهی از سبزی و تازگی جنگل شدیم. روستای دیورش.
روستایی چسبیده به جنگل. تابلوی روستا رو که دیدیم پیچیدیم به سمت چپ. سر کوچه یک نانوایی و یک سوپری کوچیک بودند.
چند تایی پیرمرد جلوی مغازه ها نشسته بودن و به ماشین های عبوری نگاه میکردن. برای سعید برادرم دستی تکون دادند و ما وارد حیاط یک خانه چوبی شیک شدیم.
صبح که بیدار شدم سعید نبود.
شب قبلش بهم سپرده بود که اگه بیدار شدم درب مرغداری رو باز کنم تا این پرنده ها از لونشون بیان بیرون.
ساعت رو که دیدم 11 هست با عجله از خواب پریدم. فکر نمیکردم تا این ساعت بخوابم.
اگر جیغ و داد مرغ و خروس و غازها نبود شاید بیشتر از این هم میخوابیدم. ولی باید اعتراف کنم اروم ترین خوابی بود که این چند وقت تجربه کرده بودم. بشدت جذب فضای مدرن سنتی خونه سعید شده بودم.
ترکیبی هوشمندانه از استفاده از چوب ، کاهگل و فولاد.
دست و صورتم رو شستم و به حیاط رفتم. پشت خونه سعید مشرف به جنگل بود.
مرغداری هم همون انتها بود. مرغداری چوبی که بنظر میومد این هم ساخته دست خودش باشه. یک بخش از انتهای حیاط رو فنس کشیده بود و براش درب گذاشته بود. لونه یا همون خونه چوبی مرغ ها توی اون فنس بود. درب چوبی کنار فنس رو باز کردم و خودم رو به لونه رسوندم. تا در اونجا رو باز کردم ، حدود بیست تا مرغ و خروس و اردک ریز و درشت از روی سر و کله ام رد شدن و رفتن. من هم از ترس از پشت افتادم کف حیاط . برای کسی که سالها از این فضاها دور بوده تجربه هیجان انگیزی بود.
خندیدم. از این ترس خودم. از این دور بودن از طبیعت. و از این غریبه بودن با این فضاها. رو به آسمون خندیدم.
دویدم تا درب مشرف به فنس رو ببندم تا مرغ ها از فنس خارج نشوند ولی نشد و دو سه تایی شون قبل از من موفق به عبور شده بودند. اومدم این طرف فنس و سریع درب رو پشت سرم بستم. و شروع کردم به گرفتن فرار کرده ها. سعید گفته بود بهتره اینور فنس نیان و درب رو پشت خودت ببند . توی جنگل شغال و سگ و راسو زیاده و خیلی از حیوونای مارو تا الان کشتند و بردند.
در حین گرفتن مرغ ها بودم که ماشین سعید دنده عقب وارد حیاط شد. سعید که من رو در حین دنبال کردن مرغ ها دید زد زیر خنده.
نون های تازه ای رو که گرفته بود به من داد و خودش رفت سراغ کارهای حیاط. من وارد اتاق شدم. نون ها رو توی آشپزخونه گذاشتم. و از پشت پنجره مشغول نگاه کردن سعید شدم. نیم ساعتی تو حیاط با درخت ها و گل و گیاه ها ور رفت. همه چیز رو با دقت بررسی میکرد. رفت سر وقت لونه مرغها و سه تا تخم تازه از لونه ها برداشت و اومد داخل خونه.
سعید مشغول درست کردن نیمرو شد و من هم یک دوری تو خونه زدم. دورتادور خونه تقدیرنامه به زبان فرانسوی بود. و پوسترهای پزشکی راجب آناتومی بدن.
در همین حین صدایی همزمان از لپتاپ روی میز و موبایل توی آشپزخونه بلند شد. من این صدا رو خوب میشناختم. صدای زنگ برنامه اسکایپ مربوط به جلسات دیلی (روزانه) شرکتمون.
سریعا دستش رو شست . یک شانه ای به موهای جو گندمی و تقریبا فرش کشید و پشت لپتاپ رفت و جلسه آغاز شد.
جلسه ای به زبان فرانسوی. از صحبت ها احساس دانشجو بودن سعید به من دست نداد . شعله نیمرو رو خاموش کردم و منتظر شدم تا جلسه اش تموم بشه. توی خونه یک دوری زدم. به واسطه اشنایی که به زبان انگلیسی داشتم سعی کردم سر از کار این برادر غریب در بیارم. به نظرم اومد حداقل ده پونزده سالی ایران نبوده و حدس من از کشور مقصد کانادا بود.
وارد حیاط و کوچه شدم ویک دل سیر از هوای طبیعت اونجا استشمام کردم. کار من برنامه نویسی کامپیوتر بود. شغلی کاملا دور از اصالت و روحیات و صفات مردانه و انرژی مردانگی. این بهترین فرصت برای نزدیک تر کردن خودم به کارهای دستی بود. به ریشه های خودم.
به داخل برگشتم و دیدم سعید داره سفره رو با عجله میچینه.
خندید و گفت یه تماس فوری از بیمارستان شهر داشته وباید خودشو اورژانسی برسونه.
امروز اصلا فرصت نشد راجب خودمون خیلی صحبت کنیم.
سعید شب قبل دیروقت به خونه اومد طوریکه من خواب بودم. صبح زودتر پا شدم و کارهارو با همکاری همدیگه انجام دادیم. بعد خوردن چایی بهترین زمان برای ادامه بحث های شخصی و خانوادگی مون بود.
سعید این هارو گفت و درحالیکه اشک از چشمانش میبارید بلند شد و به عکس روز اول مدرسه که به در یخچال زده بود زل زد و گریه اش بیشتر شد.
احساس غریبی بود . نمیدونستم اینجور مواقع باید چه کنم. فقط میدونستم سعید داره درد شدیدی رو تحمل میکنه. از پشت دستم رو روی کمرش گذاشتم و بقلش کردم. گریه هاش بیشتر و بیشتر شد.