چند شبی میشه که بساط هر شب من اینطوریه 😖
میان توی خوابم و اذیت می کنن...
یکی از همین شب های سیاه خواب بودم و یک خواب دلهره آور می دیدم پر از اضطراب و ترس
توی خواب یک دختری بود که همراهم می اومد و کمکم می کرد تا در این کابوس از خطرات و دشمن ها و... فرار کنم. کنارم می جنگید و کمی از ترس من رو کم می کرد.
اما بیشتر اون بود که توی دردسر می افتاد و من باید هی نجاتش می دادم...😅
ناگهان درهمین رویای تلخ در حالی که داشتیم از دست اهریمن ها فرار می کردیم... متوجه شدم که تمام این اتفاقات خواب است و من دارم خواب می بینم!
دست از دویدن برداشتم و ایستادم و به دشمن هایی که داشتن به ما نزدیک می شدن خیره شدم.
دختره گفت: چرا وایسادی؟ بدو تا نرسیدن!
می دونستم که اگر در خواب بفهمم که خواب هستم می توانم روند خوابم رو به میل خودم تغییر بدم.
از کجا می دونستم؟
چون چندین بار امتحان کردم
پس این دفعه هم امتحان کردم...
به سمت دشمنانی که داشتن به سمت ما می اومدن اشاره کردم و به یک لحظه همه آن ها ناپدید شدند و خیالم راحت شد.
بعد به سمت دختره رفتم... اون داشت با تعجب نگاهم می کرد
به اون با انگشتم اشاره کردم تا ناپدید بشه. اما...
هیچ اتفاقی نیوفتاد...عصبانی شدم. فهمیدم به چه علت ناپدید نمیشه. اما برای مطمئن شدن دوباره امتحان کردم.
اما ناپدید نشد...
رفتم در رو به روی صورتش و با چهره ای مصمم به چشم هایش نگاه کردم.
بهش گفتم: تو شیطانی؟ تو این خواب نکبت رو برام ساختی؟😠
اون گفت: نه! چی داری میگی؟!
می دونستم که اگر جزئی از خواب و رویای من باشه حتما ناپدید می شد. پس دوباره ازش پرسیدم...
بهش نزدیکتر شدم و گفتم: راستش رو بگو... توشیطانی؟😡
عصبانی شد و با صدای بلند گفت: نههههه
رو به روی صورتش شروع کردم به خواندن ذکر: لا الهه الا الله، اللهم صلی علی محمد و آل محمد و...
چهره اش عصبانی و عصبانی تر شد. قیافه اش تغییر کرد و ترسناک شد.
با اون دندان های نیش بزرگش و چهره سیاهی که پیدا کرده بود از عصبانیت به من حمله کرد و من از شدت ترس از خواب پریدم...
نفس نفس می زدم و هنوز اون چهره توی ذهنم بود.
لبخند تمسخر آمیزی زدم و گفتم: هنوز اینجایی؟ می دونم داری صدام رو می شنوی... شاید توی خواب بار ها و بار ها آزارم بدی اما من توی بیداری بار ها و بار ها شکستت میدم
بچرخ تا بچرخیم...