خب بهتره شروع کنم و بگم
سال 96 ارشد قبول شدم و تو بدترین دوران زندگیم بودم یه مشکلی بزرگ تو خانواده ام بود که شدیدا و حتی تا امروز تحت تاثیر غمش هستیم. تا اینکه من خیلی خیلی اتفاقی دانشگاه قبول شدم. یه دختر شیطونت و سر زبون دار و خیلی خام ... برای بار اول دور شدن از خانواده و خیلی چیزای دیگه رو میخواست تجربه کنه ...
خلاصه این دوری از فضایی غمگین یکم حالمو بهتر کرد تو کلاس از همه شیطون تر بودم و این باعث میشد توجه زیاد سمتم باشه
با هم کلاسیام یه اکیپ برای انجام پروژه های سر کلاس زدیم و شروع کردیم به کار کردن ، این اکیپ کم کم به رفیقای صمیمی تبدیل شدن دو تا پسر و سه تا دختر، چون میخوام داستان طور بشه اسما رو غیر واقعی میگم
من، مینا، سما، علی و محسن جمع پنج نفرمون بود، علی برای اولین بار مارو برای تولدش دعوت کرد که باهم بریم کافه و تولد بگیریم. و این جرقه صمیمیت ما شد. بعد اون گروهی که همش داشتیم پروژه درست میکردیم با شوخی وخنده پر شد. من و علی تا صبح بقیه بچه هارو اذیت میکردی و این وسط یه حسی بهم میگفت از طرف محسن احساس خاصی هست
حالا من شر و شیطون اصلا تو حال و هوای عشق و عاشقی نبودم به همون شیطنت و اذیتم ادامه میدادم، تا اینکه پای این احساس و بیانش به شوخیای علی رسید منم تا حد امکان شوخی میگرفتم و شوخی میکردم نمیدونستم چطور باید باهاش برخورد کرد
گذشت رابطه من با علی صمیمی تر شد. شده بود بهترین رفیقم پیشش همه چیزو میگفتم مینا صمیمی ترین دوستم بود اما گاهی نمی شد یه حرفایی رو پیش اون بگم اما پیش علی میگفتم، تا اینکه محسن میخواست قضیه احساسو جدی کنه و من اینو فهمیده بودم برای همین به علی گفتم دیگه حق ندارن همچین شوخیای با من بکنن و من هیچ حسی به این اقا ندارم، کنارش داشتم احساس شدید دوست داشتن رو نسبت به علی حس میکردم
اما چون رفیقم بود و نمیخواستم این رابطه خراب شه هیچی نمی گفتم، محسن بعد فهمیدن اینکه من پسش زدم ذات واقعیش رو نشون داد و شروع کرد به خراب کردن من و بد گفتن از من ولی من هیچی نمیدونستم
تیر ماه سال 97 بود ترم تموم شده بود و قرار بود ما برگردیم خونه هامون تو این مدت بیشتر و بیشتر عاشق علی شده بودم و حس میکردم این حس از جانب اونم هست، اخرین روزی که دانشگاه بودیم فهمیدم نهار نداره مام توخوابگاه قرمه سبزی پخته بودیم
بهش زنگ زدم گفتم میتونی بیای دانشگاه اومد و ساعت های من و مینا و علی کنار هم نشستیم از شعر و اهنگ و... حرف زدیم هربار میخواستیم که پاشیم میرفت یه خوارکی دیگه میگرفت که بیشتر بمونیم تهش از هم جدا شدیم و رفتیم خوابگاه
یه ساعتی نگذشته بود که همش داشت پیام میداد و گزارش میداد چه خبره، بعد یدفعه ای گفت خانوادش میان دنبالشو میخواد ظرف غذامو بیاره، اومد پر یکی از ظرفا شکلات بود یه چیزی تو چشماش بود، حس میکردم میخواد یه حرفی بزنه اما نمی گفت همه چی به تشکر و تعارف گذشت و رفت...
رفتیم شهرهامون، علی به شدن ادم مغروری بود ب زبونش انکار میکرد و با عمل یه چیز دیگه بهت میفهموند چند روزی که خونه بودیم تا صبح مثل همیشه حرف میزدیم میگفت بیا تماس تصویری، منم کلی استرس گرفته بودم چطوری اخه چرا؟ شنبه بود شب باهم کلی شوخی کردیم و حرف زدیم و قرار شد تو اون روزا یباهم تصویری حرف بزنیم
یکشنبه شد و قرار بود بره دانشگاه اون روز نمره یکی از درسارو داده بودن، محسن حسابی رو مغز علی کار میکنه که اره دخترا زیراب میزنن فلان میکنن مخصوصا منظورش من بودم
شب بود یدفعه پیام داد منم مثل همیشه داشتم باهاش حرف میزدم دیدم اینبار خیلی جدیه و شروع کرد گفت تو رفتی محسنو پیش استاد خراب کردی نمره نگیره و... هرچی میگفتم انگار نمیشنید خلاصه بعد باهام دعوا کرد منم گفتم پل های پشت سرتو خراب نکن گفتش دیگه مثل بقیه بچه ها با من رفتار کن و حرف بزن ، گفتم باشه
و ما تقریبا سه ماه باهم هیچ حرفی نزدیم تا مهر ماه
بقیه شو بعدا میگم...